دیروز از کوچه ای گذشتم و یادم اومد دورانی اینجا چیزایی داشتم که میترسیدم از دستشون بدم و فکر میکردم ته خوبی من تو حفظ اوناس، هیچ وقت فکر نمیکردم چند سال بعد قراره چند تا کوچه بالاتر باشم و بگم چه چیزای بهتری جلو روم بوده و من چقد الکی میترسیدم برای از دست دادن ها، امروزم هم ممکنه همین باشه و فردا روزی همین رو بگم، خلاصه که به خودم گفتم نقطه مقابل ترس اینه که امیدوار باشی فردا خدا برنامه بهتری برات داره و اصرار نکنی و رها کنی و بسپاری به خودش