📌
انگشتانش را مثل بال زدن پروانه تکان میداد و رو به بالا میرفت. این کار را چند بار تکرار کرد. بال زدن در این صفحهی سیاه پانتومیم چه مفهومی داشت؟ دستانش را به یقه لباسش برد و آن را از تن شکافت. بر زمین افتاد و غلت میزد. خود را میغلتاند و تقلا میکرد.
چیزی را از دست داده بود؟ سوگوار بود؟
ناگهان خود را روی دستهایش بلند کرد و قدری اطراف را نگریست، اشکهای خیالیاش را پاک کرد و دستش را سایهبان چشمش کرد. به دوردستها خیره شد. به افقی دور، به آنجا که سرزمینِ از دست ندادنهاست، و یا همهی از دست رفتهها آنجا جمع شدهاند و با اصلا شاید داشت مسیر آن کسی که رهایش کرده بود را دنبال میکرد.
شاید خودش را از دست داده بود.
پروانه... غلتیدن... جامه دریدن... افق دور....
نه، از خود رها شده بود. همان خودی که دیگر خودش نبود بلکه زندان بود. مثل پروانه از پیلهی خود رها شد و به پرواز درآمد و به همان افق دور روشن رفته بود و گستره زندگی را به نظاره نشسته بود.
در سرزمین از خود رهاشدهها اکنون باید با شهامت زیست. ناگهان همهی دست و شانه و کتفش تکان خورد و بال زد و گویی پرواز میکرد به افق دور، به گستره پهن.
همهی طلوعها، همهی شروعها و همهی خیالهای زیبا در آنجا به سراغش میآمدند. کافی است دستی بگشاید و ره پرواز بیاموزد.
چه باک از اینکه ما انسانیم و بال نداریم حال آنکه میتوان روح را به اهتزار درآورد.