حدودا یک هفته ای میشه که کتاب بادبادک باز رو تموم کردم و دوست داشتم نظرمو درباره این کتاب براتون بگم. همانطور که میدونید کتاب درباره دوتا پسر افغان هستش که یکی آقازاده است اما اون یکی پسر مستخدم.
حالا اینکه چرا میخوام درباره این کتاب صحبت کنم دلیل داره.چند وقتی بود که درگیر رفتار بعضی از آدما بودم.اگه به نوشته چند ماه قبلم نگاه کرده باشین و خونده باشینش متوجه حرفام میشین.من آدمای بد زندگیمو نمیتونم کنار بذارم... بیایین اینجوری در نظر بگیریم طرف اگه 9 تا بهم بدی کرده باشه و 1 دونه خوبی طی وقتی که دربارش فکر میکنم اون 1 دونه خوبی جلو چشم هستش و به خودم میگم چرا نباید بهش فرصت بدم؟!
شخصیت حسن و حرفایی که تو کتاب میزنه بدجور درگیرم میکنه،کارایی که در قبال بی معرفتی امیر انجام داده و حرفایی که امیر بهش زده،درواقع از بی سوادی حسن سوء استفاده کرده، همه و همه باعث میشه بهش فکر کنم و با خودم تکرار کنم مگه میشه انقد ساده بود؟! مگه میشه انقد بی ریا بود؟!
از وجود هیچ کسی تو بادبادک باز بدم نیومده، جز آصف...
بابایه امیر با وجود اشتباهاتی که انجام داده در گذشته اما با کاراش سعی کرده جبران کنه اشتباهاتشو. خود امیر اگه نبود و زیر دست کتک های آصف میمرد مشخص نمیشد که سرنوشت سهراب چی میشه.
خلاصه کلام هرکس تاوان اشتباهات گذشتشو پس داده.
بابای امیر با سرطان و خود امیر با شکستن دنده، لب شکری شدنش و ...
یه تیکه ای از کتاب که سهراب حرف پدرشو برای امیر تکرار میکنه خیلی دوست داشتم:" پدر همیشه میگفت نباید حتی آدم های بد را اذیت کرد.چون آنها کار بهتری بلد نیستند و این آدم بدها هم گاهی خوب می شوند".
یه اعترافی بکنم... سی چهل صفحه آخر کتاب به شدت دلهره داشتم، منتظر بودم یکی بمیره.متاسفانه انقد اتفاقایه بد افتاد،نمیتونستم پیش بینی کنم که تهش هپی اندینگه یا بازم قرار سه روز درگیر غم رمان بشم.
و یه چیز دیگه اینکه کلا آدم خجالتی هستم که بخوام نظر بدم ، اونم چی !!!! درباره کتاب!!!!! اما میخوام نظر خودمو از این به بعد همینجا با شما به اشتراک بذارم و قدرت انتقاد پذیر بودنمو ببرم بالا. و از همه مهمتر نظرات شماست، که ممکنه دید منو نسبت به کتاب و یا حتی شخصیت ها عوض کنه.
و در آخر حتما نظراتون رو برام کامنت کنین.