فيلم هايي كه در اين پست قراره معرفي كنم به طرز عجيب و غريبي پايان و عاقبتشان معلوم مي شود، كه بيشتر از زمان كل فيلم ذهن شما را به ناكجاآباد مي برد. به عبارتي در نيمه هاي پاياني فيلم ممكن است دچار حادثه اي غريب به واقعه هيروشيما شويد.
همينقدر بگويم كه اين فيلم"رز ارغواني قاهره"، بهترين درام كمدي وودي آلن است؛ (بنظر شخص حقير بنده، حتي بهترين فيلم جناب كارگردان) به سبب داستان سوررئال بي نظيري كه با بازيگرهاي فوق العاده اي همچون ميا فارو ( بازيگر نقش هاي بي نظيري در "بچه رزماري" و "گتسبي بزرگ" ) ارائه مي دهد.
داستان درباره زن پيشخدمت متاهلي است كه براي فرار از روزمرگي به سينما پناه مي برد و عاشق يكي از شخصيت هاي اصلي فيلم مي شود. اما كنار داستان سوررئال زيبايي كه وودي آلن ارائه مي دهد و اميال و فانتزي هاي كاراكترش را به صحنه مي آورد، پايان بندي را شاهديم كه مرز بين واقعيت و رويا را به كل مي بندد و تماشاگر را درست وقتي ساعت ها بدنبال آب چشم به سرابي بسته، تشنه رها مي كند.
و اما درباره كارگردان عزيز روسي مان بايد بگويم برخي بر اين باورند كه تاركوفسكي جديدي در سينما ظهور كرده است. نكته ي به شدت محسوسي كه در فيلم هاي جناب زياگينتسف وجود دارد، طرح داستان هايي به ظاهر معمول اما با شكاف هايي كه در طي داستان، ميان كاراكترها ايجاد مي شود مثل فروريختن پلي عظيم روي سر شهروندانش (تماشاگران بي گناهش) است. امكان ندارد پايان هاي زياگينتسف را حتي تصور كرد. فقط مات و مبهوت مي شود تماشايشان كرد..
داستان "سه بيلبورد خارج از ابينگ، ميزوري" درباره زني است كه مدت هاست بدنبال پرونده قتل و تجاوز دخترش است و در آخر بعد از ٦ماه با سه بيلبورد دست به اعتراض مي زند، كنار نمي كشد و هركاري كه لازم باشد براي خونخواهي دخترش انجام مي دهد. اما اينجاست كه با يك پايان بندي متحير كننده و خلاف عادت فيلم هاي معمول روبه رو مي شويم.
فيلم "مكالمه" درست در زمان شاهكارهاي ديگر فورد كاپولا يعني پدرخوانده و اينك آخر الزمان ساخته مي شود. در پست هاي بعدي مفصل درباره اين فيلم توضيح خواهم داد. اما كوتاه بگويم كه داستان درباره شخصي منزوي، محتاط و وسواسي است كه كارش گوش دادن به مكالمات افرادي است كه مكالماتشان نبايد شنيده شود. در طول فيلم كاراكتر اصلي ما مدام دچار حس عذاب وجدان است و صداها در ذهنش پخش مي شود و راه گريزي نمي يابد جز اينكه هر از گاهي خود را با ساكسفونش مشغول كند. همچنين وسواس شديدي به آوردن اسم خدا و عيسي مسيح دارد و در جايي از فيلم مي بينيم كه به كليسا رفته و به گناهانش اعتراف مي كند. نكته جالب اينجاست كه كاراكتر ما به سبب اينكه خيال مي كند همه چيز را با دم و دستگاهش مي شنود قادر است همه وقايع احتمالي را پيش بيني كند و از كل ماجرا باخبر است در صورتيكه با پايان بندي شاهكاري كه فورد كاپولا ارائه مي دهد، ذره اي نه به كاراكترش نه به تماشاگر رحم نمي كند. پايان بندي متلاشي شده اي كه ما را به ياد فيلم زيباي آگرانديسمان آنتونيوني مي اندازد... (چيزهايي كه نبايد ديد و شنيد.)
To be Continued...