مارکس در متن بیهمتای «نقد فلسفه حق هگل» که بیشک یکی از درخشانترین متون فلسفی-ادبی تاریخ بشر به حساب میآید، به موجزترین شکل ممکن پاسخ تمام ترهاتی که میکوشند مرتبه «نقد» را به «نق» تقلیل دهند، داده است:
«نقد، گلهای روییده بر زنجیر را پرپر کرده است».
بله، کار نقد چنین چیزیست: فراهم کردن امکان دیدن. دیدن زنجیرها. زنجیرهایی که به تعبیر روسو، تمدن به دست و پای انسان تنیده است.
هر زنجیری، هر تمدنی، چه مکدونالد باشد، چه شبح آزادی، چه هرشکلی از خرافات و تعصبات.
او در این متن به شکل عجیبی به پروژه فروید (نقد اسطورههای خاستگاه) نزدیک میشود و البته مسیری دیگر را در تاریخ میرود و میگشاید.
همانطور که میبینید، «استادان کهن»* پیش از ما این بحثها را تا ته جلو بردهاند. لذا کسانیکه با تکرار ترهاتی چون «نقد که نشد کار، باید دست به عمل زد» و...، گمان میکنند «دست به عمل» خیلی مهمی زدهاند، فقط نابیناییشان را تصدیق کردهاند.
[*«استادان کهن» تعبیر ویستان هیو اودن از «بروگل» در شعر «موزۀ هنرهای زیبا»ست. جایی که به تابلوی «چشماندازی با سقوط ایکاروس» اشاره میکند.]
جالب آنکه، بروگل اما در تابلوی دستۀ کورها سیمای مشتاقانی که بدون فهم(دیدن) فقط میخواهند «عمل» کنند، را به این نحو به تصویرکشیده است.
بله، کسانی که «نبینند»، «کنش»شان هم چنین چیزی خواهد بود.
ارنست بلوخ، کسی که بیش از هرکس در تاریخ تفکر بر مسئله «امید» تمرکز کرده، حتی پاسخ مارکس را ناکافی میداند و متعاقب دعوای قدیمی «تنش میان نظریه و عمل» به جنبه «دیالکتیکی» امید اشاره میکند.
بلوخ، دوست لوکاچ و استاد آدورنو بود، و میدانست لوکاچ(مردی که تجسد همنشینی نظریه و عمل است) درباره آدورنو(مردی که نشان داد نقد، خود یعنی کنش) و دوستانش چه نظری داشت:«ساکنان گراندهتل در کنار مغاک».
بلوخ سوال کسانی را طرح کرد که در عصر و دوران ما آن را اینچنین مطرح میکنند: «یعنی هیچ کاری نکنیم و فعلا فقط نقد کنیم، و بعدها دست به عمل بزنیم؟».
او بر فاصلهای انگشت گذاشت که میان «نقد/دیدن زنجیرها» و «عمل کردن» وجود دارد و گویی پر کردنش ممکن نیست و یا به «گراندهتل»(نقد بدون کنش) ختم میشود، یا به «دسته کورها»(کنش بدون فهم).
آیا این فاصلۀ ناممکن پرشدنیست؟ آیا میتوان همزمان هم گلهای روییده بر زنجیر را دید و هم زنجیر را درید؟
اجازه دهید نام این «ناممکن»ی را «دیالکتیک امید» بگذاریم؛ یعنی به چنگ آوردن آن لحظۀ بیبدیلی که هم زنجیرها را میبینیم و هم زنجیرها را میدریم.
نمیدانم آیا چنین لحظهای سرانجام فراچنگ خواهد آمد یا نه، اما میدانم، «امید واقعی» یعنی «طلب امر ناممکن» و هر شکل دیگری از امید، «کاذب» است و به زنجیرهای جدید میانجامد.
وقتی ماجرا تا این حد پیچیده و مملو از ناهماهنگیهای زمانی و درهمآمیختگی میلها و تنش منافع و... است، تردید نکنید که «نقد» چیزی فراتر از «نق» زدن است. تلاشی ولو از داخل گراندهتل، برای زیر و زبر کردن مغاک. مغاکی که کورها حتی نمیدانند «مغاک» است.
متن مارکس را تحریف کردم تا منظورم را راحتتر برسانم. درمتن مارکس نه گلها، بلکه «گلهای خیالی» آمده که به تعاقبش از افکندن زنجیرها و «گلهای واقعی» سخن بگوید که این خود مستلزم تشریح پروژهای بود که مارکس داشت و من قصد پرداختن به آن را نداشتم… . قصد من ساده کردن یک تمثیل برای فهم اهمیت نقد بود.
پـایـان
پن: متن حاضر، برگرفته از رشته توییتی از نادر فتورهچی در سال ۲۰۱۹ است.