ویرگول
ورودثبت نام
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

رازِ سر به مهر..!

حکمفرمایی سکوتی از کیشِ بی عدالتی،درونم را تهی ز معنا می سازد؛با کوبیده شدنِ چکش عدالت،سیلابِ حقیقت ،سیلی محکمی به گوش غفلت هایم می زند..

من با دسیسه ی سردرگمی،در مهلکه ای خودساخته گرفتار شده ام؛ حال در دادگاه فلسفه ی افکارم بازخواست میشوم..

_مجرم را بیاورید

+گنهکارِ شما؛این قلمِ سمج است،که بی جهت دَواتش را در کاغذِ کاهیِ روانم می خراشد، نه من!

_دفاع وارد نیست..در این دادگاه محکومی به خاموشی

+اما..

_بگذار قَلمت به جای تو به تصویر کشد،ساختمانِ ذهنیِ آرمان هایت را.

می نویسم؛با ته مانده ای از ترس، اما قلم همچنان روان است..

ای تنها سلاحِ من..از آنچه می هراسم بنگار، که تو تنها بانگ عدالتی..

_________________________________________________

نجوایی سِرِشته با حزن، در ناقوسِ زمستانی منطقم می پیچید

+آن صدا متعلق به کیست؟

_همان ترنّمِ آواره را میگویی؟! چه اهمیتی دارد!تو هم بر سکوی بی تفاوتی بنشین و سُکّان سکوت را در دست بگیر و بگذر..

+او را میشناسی؟چندیست که ارمغانِ هوایش،امانِ خواب را از چشمانم ربوده است،به راستی او سارقِ آرامشم شده!از او برایم روایت کن..

_سارقِ آرامش..؟!نمیدانم..باشد میگویم:

خانه ی او در سرزمین تبعید شدگان تاریخ است،کسی برای شناخت آن گوهر نایاب رغبتی ندارد،او کوهِ اقتداریست در کوهستان تنهایی.

اسطوره ی عشقی است که چندی پیش عزیز دلش را در واهه این سرزمینِ نفرین شده،به خاک سپرده..تنِ لرزانش نشان ز سوزِ مدفنِ نوگلش دارد..از تمام دنیا؛تنها پناه کلامِ شبانه اش،شانه ی عزیزی بود که حال،در آن لَحَد،به سانِ مرواریدی در صدف، آرام خفته است..

مهره های کمرش خمیده شد،نه از غربت خویش بلکه از استخوان های شکسته و جراحات التیام نیافته همسرش که همانند کتابی با پایانِ تلخ،بر تنِ او نقش بسته است..

میبینی آن غبار را؟!قلبش است که آتش گرفته،هنوز خاکستر نیمه سوخته ی پرِ معجر همسرش در قلبش زنده است..

در آن موسم که پناهگاهش رفت،هرشب سر به بیابان می گذارد و غمش را میهمانِ این چاهِ خانه خراب می‌کند..

او شاید نه!اما من،شکاف سنگ های سیاه آن چاهِ نگون بخت را می بینم،گویی تا چندی دیگر دچار فروپاشی می شود،لیک تکه های منکسر خویش را چنان گرم در آغوش کشیده تا استوار بماند،آخر اگر او هم برود،مرد غمباد میگیرد،نه!او مقتدر تر از این حرف هاست اما؛آن چاه برای او واسطه ای بود بین خود و خدایی که همه چیزش است..شاید علت آتشفشان های فعال و شکافهای متعدد، از سوگواری زمین برای غریبی او باشد.

او تنها یک مرد نبود..او پدری بود که کودکانش را جوری در بندِ آغوش کشید که تا ابد،تار و پودِ عشق پدرانه اش را در قلب های یاقوتی خود داشته باشند؛آخر دیگر عزیزِ دلش نیست تا گوشِ فرزندانشان را به نت های آهنگینِ قلبش بسپارد و تسکینِ قلب های بی سامانشان شود.

امشب او نه؛اما بند بندِ وجودِ آسمان و زمین می‌لرزد..در این هنگام،ماه دید،تن رعشه گرفت و بر زمین افتاد ؛گریست و دوباره به آسمانِ شب بازگشت؛آن مرد اگر در قلب های ما غریب ماند،در جوار ایزدِ منّان،پذیرفته شد.

اگر بگویم او سراسر عدل و احسان و عشق و ایمان و صداقت و فداکاری است..دروغ نگفته ام!

+او شبیه به ماست؟

_فکر نمیکنم!باطنش یک سر و گردن بالا تر است؛,محبت او تنها به نزدیکانش خلاصه نمی شد و نمی شود و نخواهد شد!

+کیست این غمِ سر بسته؟این قدِ خمیده؟این مظلومِ فراموش شده؟

_او علی(ع) است..امیرِ مؤمنان!همان حیدرِ کرار،آن فاتح خیبر!

+اما تو کیستی؟

_من؟!آن مدافع،که با ریسه ی پنبه تابیده شده ی منطقت،حکم خاموشی ام را صدر کردی!اما اینبار سکوت چاشنی لب هایم نشد؛اینبار قلم حکایت کرد و تاخت بر جولانِ افکار پریشانت..نه تو!

ابتسام


  • پی نوشت:به راستی،آدمی نوشت تا آرام گیرد،اما قلم نواخت تا کاشف راز های سر به مهر باشد!

بی تفاوتیبی عدالتیحضرت علینامهآسمان شب
۱۴
۲
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید