هر روز از جلوش رد میشم.
روزی دو مرتبه.
صبح که میرم و عصر که می آیم.
به قدر یه کفش درآوردن نگاهش می کنم.یه چیزی میگه که من نمیفهمم.شاید هم نمی شنوم.نمیدانم به هر حال هر چی بیشتر دقت میکردم کمتر میفهمیدم که چی میگه.جلوتر هم رفتم .صاف توی چشمم زل می زد و یه چیزهایی رو تکرار میکرد.،اره انگار یه کلمه رو هی تکرار میکنه ،میشه به انتهاش خوام،آم،عام،نام .....یا مثل اینها رو نسبت داد.از هر کس هم که پرسیدم نمیدانست ،۱۶ روز گذشته و من نفهمیدم که چی میگه اونم مدام پشت سر هم.
امروز عصر که رسیدم نزدیک اش تصمیم گرفتم که هر طور که شده بفهمم چی داره میگه،اصلا با کی کار داره، خوب گوش میکنم ،سرم رو جلو بردم ،باز زل زد تو چشمم منم زل زدم .ولی دیگه چیزی نمیگفت،
انگار واسه تصمیم من دیگه دیر شده بود.
ماهی قرمز کوچیک ما دیگه چیزی نمیگفت.