منصورخان؛ معلم انشا و دیکته بود تو مدرسه آریامهر. مدرسه که میگم باید تجسم کنی چیزی شبیه البرز و اینا. معلم خط و نقاشی و سه چهار مدل ورزش و... یه آکادمی بود اصلن. این منصورخان ما منش و رفتار لاتی داشت اما همیشه شق و رق و اتوکشیده بود. سالی دوازده ماه کراوات میزد، یا زرشکی یا آبی نفتی. یادم نمیاد شنیده باشم که کسی رو تنبیه کرده باشه.
منصورخان و آقا هدایت ازون عصاقود دادههای آتیش به اختیار اعلیحضرت همایونی بودن. سر و ته جملاتشون بخصوص در متینگ های اولیا و مربیان؛ فرمایشات معظمله و شاهنشاه بود. قشنگ یادمه دوم یا سوم ابتدایی بودم. این دوتا و خانم محمودخانی (خانم ناظم) سر صف بخاطر سوقصد به جان اعلیحضرت، عین چی گریه میکردن. تازه چیزی هم نشده بود حالا، تیرکمون فقط سابیده بود به زیر دماغ ملوکانه و رد شده بود. بگذریم حالا.
منصورخان یهو غیب شد. دوسه ماهی خبری نداشتیم ازش. دلتنگ شده بودیم. میگفتن انگاری در رفته خارج، یا همچنین چیزی... یکی دو دهه بعد، رفته بودم قم مزار آقاجواد ملکی و اینا، وسط قاب شهدای دور حیاط... بله درسته. عکس همون روزای منصورخان رو دیدم. رو سنگش نوشته بود محل شهادت پیرانشهر! جا خوردم. شهادت؟ پیرانشهر؟ منصورخان؟ پس اون گریهها چی بود؟!
دنیاست دیگه بلخره...بگذریم.