حالا و پس از این مدتی که درباره نقش فشارهای بیرونی و زامبی درون در شکلگیریمان حرف زدیم، به نظرم زمان مناسبی است که به این بپردازیم که چه ارتباطی بین «میانمایگی» و هدایتمان توسط زامبی درون وجود دارد. البته مثل بیشتر نوشتههایی که در این جا میخوانید اینها نیز برگرفته از خردهفکرهایم است و پشتیبانشان تجربههای روزمره شخصی.
من احساس میکنم که هنگامی که هدایتمان به دست زامبی درون است، انگار که با یک «من»ِ تجزیهشده روبهرو هستیم. شخصی که به فراخور شرایط واکنشهایی از خود نشان میدهد و این واکنشها حاصل یک جامعیت درونی نیست. یعنی نخ تسبیحی وجود ندارد که بتوان آنها را به هم وصل کرد. البته به طور مفصل پیش از این درباره مثالهایی از این دست نوشتهام. تعبیر ترسناکترش هم این است که با شخص واحدی روبهرو نیستیم؛ درست است که صورت و ظاهر نشان میدهد که مثلاً «بابک» دارد صحبت میکند ولی این «بابک» با «بابک» چندساعت پیش از زمین تا آسمان تفاوت دارد و بابک واحدی وجود ندارد.
خب پس از این یادآوری کم کم به موضوع این پست میرسیم.
گزارهای که در این پست میخواهم بیان کنم این است: عمده انسانهایی که تحت فشارهای بیرونی شکل میگیرند، میانمایه هستند. میانمایه از واژههای خوشآهنگی است که استاد بزرگوار داریوش آشوری به جای لغت نامانوس متوسط الاحوال به مجموعه واژگان زبان فارسی هدیه دادهاند و به نظرم امروزی که از این واژه صحبت میکنیم به واژهای متداول در زبان فارسی تبدیل شده است.
اما تعبیری که من از این واژه در این نوشته دارم، خاص و شخصی است و شاید نیاز باشد کمی ابهامزدایی کنم. میانمایه در این جا کسی است که نمیتواند به درستی از ظرفیتهای انسانیش استفاده کند. نمیتواند اراده خودش را جداگانه به نمایش بگذارد. نباید به اشتباه فکر کنیم که منظور این است که نمیتواند متخصص باشد، نه اتفاقاً میتواند متخصص باشد، چه بسا پزشکی خوشنام یا کارشناس بنامی در یک حوزه تخصصی باشد اما با این حال بازهم میانمایه است، شاید بپرسید چگونه؟
احتمالاً با دیدن تصاویر خانه موریانهها شما هم شگفتزده شده باشید. در باب این خانهها و شگفتیهایشان هم زیاد مینویسند، که پیچیدگیشان گاه با شهرهای انسانی برابری میکنند. یک موریانه در کاری که انجام میدهد ماهر است اما با تعریف این نوشته میانمایه (و به تعبیر بهتر کممایه) است چون نمیتواند از ظرفیتهای انسانی استفاده کند. نمیتواند رشد پیدا کند. نمیتواند تصویر جامعی از جامعهای که در آن زندگی میکند را به دست آورد و در هر موقعیتی که قرار میگیرد متناسب با آن موقعیت رفتار میکند و کاملاً رنگ از محیط میگیرد.
نکته اینجاست که شما میتوانید فارغالتحصیل دانشگاههای مشهور دنیا باشید، اما میانمایه باشید. حتی به نظرم در مواردی که پاداشهای جامعه به طور واضحی بیشتر است این خطر میانمایه بودن هم بسیار بیشتر میشود. یعنی اگر مسیر موردعلاقه جامعه را بالا میروی، باید خیلی انگیزه درونی عجیب و غریبی داشته باشی تا میانمایه نباشی چون معمولاً به همان اندازه که جامعه پاداشهایی برای این مسیر در نظر میگیرد سختیهای غیرقابلفهمی وجود دارد که اگر انگیزه درونی بالایی نداشته باشی و آن پاداشها هم برایت جذاب نباشند یک لحظه در آن مسیر نمیتوانی باقی بمانی (شاید افرادی که پشت درهای جذب هیئت علمی دانشگاهها مینشینند این وضعیت را بهتر درک کنند، البته شاید)
پس بسیاری از انسانها میتوانند وضعیت و جایگاه خوبی در جامعه داشته باشند، مورد احترام مردم باشند، وضعیت معیشت و رفاه بالایی داشته باشند (میتوانند هیچکدام اینها را هم نداشته باشند) اما «میانمایه» باشند، آنگاه شاید «شمس»ی در زندگیشان پیدا شود و تازه متوجه وضعیت خود شوند. من فکر میکنم که ما انسانهای میانمایه به طور معمول جامعیت نداریم، هویتمان را از بیرون میگیریم (تشویقها و تنبیهها) و بسیار روبوتگونه عمل میکنیم.
***
شخصاً برای آن که بهتر بفهمم چقدر در عالم «میانمایگی» حضور دارم، شاخصها و نشانههایی تعریف کردهام که احساس میکنم گرفتار بودن به آنها (یا حداقل به تعداد بالایی از آنها) ما را سوق میدهد به میانمایه بودن و اگر احساس میکنیم گرفتار این نشانهها هستیم، اینها میتوانند زنگ خطرهایی باشند برای آن که تکانی به خود بدهیم وگرنه در این باتلاق بیشتر و بیشتر فرو میرویم.
اما این نشانهها چه هستند؟
ما انسانهای میانمایه به صورت سطحی مخالفت میکنیم.
به نظرم یکی از نشانههایی که ما را از تودهی مردم جدا میکند این است که باورها و اصولی داریم که احساس میکنیم درصد کمی از آدمها چنین باورها و اصولی در زندگیشان دارند. اما مشکل اینجاست که عمده ما «توهم» این را داریم که به معنای واقعی کلمه مخالف (Contrarian) هستیم.
بیشتر غر میزنیم. مثلاً شاید من دائماً غر بزنم که دانشگاه نهاد بدی است و هیج فایدهای ندارد اما هنگامی که قرار باشد دو صفحه بنویسم و به صورت معنادار از این باور خودم دفاع کنم، به معنای واقعی کلمه حیران میمانم. یعنی مخالفتهایمان از جنس مخالفتهای درون تاکسی است، غری میزنیم، سوپی از تناقض تحویل میدهیم، پیاده میشویم و میرویم دنبال کارمان.
احساس میکنم بسیاری از شبهدانشگاهیان هم میانمایگیئی از این جنس دارند. از این سخنرانی به آن سخنرانی میروند اما نمیتوانی رسالهای مکتوب یا حتی کتابچهای از افکارشان داشته باشی. این ادبیات شفاهی و این سطحینگری در آدمهای میانمایه نمود ویژهای دارد.
برحسب موقعیت رفتار میکنیم. (یا بهتر است بگویم Context based هستیم)
شاید یکی از مثالهای پرتکرارش در زندگی، برخوردمان با انسانهایی است که اگر مجلس شادی و مثلاً عروسی است میاندار مجلس هستند و از انواع نوشیدنیهای مجاز و غیرمجاز استفاده کردهاند و آن وسط مشغول به هنرنماییاند از طرفم دیگر سعی دارند در مجالس مذهبی نیز گل سرسبد مجلس باشند.
تناقضاتی که گاه و بیگاه خود را نشان میدهند. در گروه دوستان یک نظر دارند و در گعدهنشینی فامیلی نظری دیگر. گاه از نوک سوزن رد میشوند و گاه از در دروازه تو نمیآیند. اگر احساس میکنیم خروجیهایمان بسته به موقعیتهایی که داریم و بستریهایی که در آن حاضر هستیم بسیار متفاوتاند احتمالاً باید به «میانمایگی» خود شک کنیم.
درون گروه تعریف میشویم یا هویتمان به گروه گره خورده است.
اگر دقت کنیم احتمالاً متوجه این نکته میشویم که رفتارهایی که گروهی انجام میشوند هزینههای کمتری دارند. احتمالاً برای شما هم پیش آمده باشد که در موقعیتهایی معلم کلاس کل کلاس را خطاب قرار میدهد و اتفاقاً ناسزاهای درشتی هم خطاب به کل کلاس میگوید و آخر هم نتیجهگیری میکند که هیچکداممان هیچ چیزی نمیشویم. معمولاً در این شرایط کک هیچ فردی درون کلاس نمیگزد. انگار نه انگار این حجم از توهین خراب آنها شده است. اما کافی است معلم به صورت مستقیم به یکی از ما تو بگوید، آن روز دیگر برای آن شخص روز نیست. منظورم این است که هنگامی که از یک گروه هویت میگیریم در راستای همان کاهش هزینه (نه افزایش درآمد) عمل میکنیم، مستقل نیستیم اما امن هستیم و به نظرم این برای انسانهای میانمایه بسیار خوشایند است.
از طرف دیگر همان طور که در نوشته قبلی گفتم، توسل جستن به دوستان و زمان را با آنها سپری کردن (به خصوص در حالتهای افراطی و در گروههای بزرگ جمعی) از نشانههای فرار از «ملال» است و هنگامی که دوز چنین رفتارهایی در زندگیمان زیاد شده باشد شاید بهتر است از «میانمایگی» احساس خطر کنیم.
پذیرندهایم در مقابل جستوجوگر.
در جستوجوگری این ماییم که نقش فعال داریم و باقی چیزها ابزارند. گوگل را، کتاب را، گفتوشنودها را به خدمت خود در میآوریم، تا بتوانیم بهتر جستوجو کنیم. اما هنگامی که پذیرندهایم، نقش فعالی نداریم، فقط میپذیریم.
به نظرم یکی از دلایلی که «استریم»ها به این اندازه قدرتمندند همین است.
کافی است اینستاگرام را باز کنید، از این جا به بعدش را دیگر خود اینستاگرام به عهده میگیرد و شما در نقش یک شخص منفعل به نظاره آن چه میپردازید که اینستاگرام برایتان تدارک دیده است. علت این که تلویزیون هنوز که هنوز است چنین سایه قدرتمندی دارد همین است. شما کافی است دکمه روشن را بزنید و در مبل جلوی تلویزیون فرو بروید. تازه شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام چون میدانند حوصله ما انسانهای میانمایه کم است زحمت کانال عوض کردن را هم حتی کم کردهاند، به سرعت درون استریمهایمان خودشان پستها و استوریها را عوض میکنند تا خدای نکرده ما به فکر خروج از آن پلتفرم نیفتیم.
به نظرم این جنس پذیرنده بودنمان در مقابل جستوجوگری مصداقهای فراوان دارد که بد نیست خودمان در خلوت خودمان به آنها فکر کنیم تا در دامشان نیفتیم.
اخبار را به صورت افراطی پیگیری میکنیم.
این هم به نظرم نشانه دیگری است که میتواند زنگ خطر ما را به صدا درآورد. در اخبار غرقهایم.
و به همین اکتفا نمیکنیم در بازنشر اخبار هم فعال هستیم. شرمآور است برای ما که داغترین خبرها را نتوانیم به عنوان منبع اول در گروههای دوستی و خانوادگیمان منتشر کنیم و مثالهای بیشتری که خود شما بهتر از من میدانید.
بسیار دچار ملال میشویم.
در پست قبلی از شاخص «ملال» گفتم و راههای معمولی که برای سرکوب ملال به کار میگیریم (افزایش فشارهای بیرونی مثل کلاسهای گوناگون یا تفریحات زیاد با دیگران) بنابراین در این جا آن صحبتها را تکرار نمیکنم، اما خوب است به یاد داشته باشیم که ملال نشانه برجستهای است که زندگیمان در سراشیبی روزمرگی و میانمایگی قرار گرفته است.
سپرمان افتاده است. (یا ترس از دست دادن داریم)
هر اپلیکیشنی هر وقت که بخواهد میتواند به ما نوتیفیکیشن دهد و توجه ما را از آن خود کند.
هر کس که دوست داشته باشد میتواند با فشردن دکمه سبز گوشی، ما را به خدمت خود فرابخواند.
انرژی و حالش را نداریم اما اگر دوستانمان بخواهند نمیتوانیم بگوییم بیرون نمیآییم، به هر زوری که شده بیرون میرویم.
یکی از افراد فامیل زنگ میزند و بی اطلاع قبلی میخواهند به خانهمان بیایند، با این که کارهای دیگری داریم نمیتوانیم بگوییم نه.
زیاد با خود تکرار میکنیم: «آخه بد میشه» یا «آخه زشته»
شاید این افتاده بودن سپرمان و اجازه دادن دائمی به دیگران برای اشغال وقت ما، از ترس «از دست دادن»مان ناشی میشود. وقتی ما هویت خود را از گروه و جمع به دست میآوریم، موازی با آن باید بپذیریم که ارادهای روی زمانمان نداریم و باید در خدمت این گروه و جمع باشیم وگرنه حمایت گروه را از دست میدهیم. به نظرم این در اختیار بودن دائمیمان نشانه دیگری است بر میانمایگی.
مستندسازی کم داریم یا اصلاً نداریم.
کمتر پیش میآید فکرهایمان را قلمی کنیم. کمتر پیش میآید ایدههایمان را جایی بنویسیم تا دوباره به آنها برگردیم.
کمتر پیش میآید درباره اتفاقات رخداده در زندگیمان فکر کنیم و حاصل این تفکرات را به صورت بازخورد برای خودمان بنویسیم.
کمتر پیش میآید تجربهها و خاطراتمان را گوشهای بنویسیم.
کمتر پیش میآید لیستی داشته باشیم برای خرید کتاب، که کتابهای موردنظرمان را در آن یادداشت کنیم.
من اسم این گونه کارها را گذاشتهام «مستندسازی». احساس میکنم از این جنس مستندسازیها به خصوص آنهایی که با نوشتن همراه باشند در زندگیمان کم است و این کم بودن میتواند نشانهای از میانمایگی باشد.
به صورت دومشخص با خودمان صحبت میکنیم.
این هم به نظرم نشانه خطرناکی است که تلاش دارم از آن پرهیز کنم.
«بابک تو نباید این کار را میکردی» یا «بابک تو باید به آن جا میرفتی» با «به نظرم این کار را میکردم بهتر بود» یا «به نظرم به این جا میرفتم بهتر بود» تفاوتهای زیادی دارد. هنگامی که لحن غالب ما با خودمان به صورت امری و والدانه و دومشخص است، بسیار بیشتر به سمت میانمایگی و پذیرنده بودن و سرکوب پیش میرویم و به نظرم نیاز است در این مواقع احساس خطر کنیم.
رویا نداریم یا چیزی از درون ما را نمیسوزاند.
و آخرین نشانهای که در این نوشته میخواهم از آن بگویم همین است.
عمده ما رویای بزرگی نداریم و به نظرم این نداشتن رویا، نمودی از میانمایگی است. منظورم از رویا اسنپشات نیست، منظورم نوعی منبع انرژی همیشگی و متناسب با روحیاتمان است.
اثری است که دوست داریم از ما به جا بماند.
من احساس میکنم رویا نداشتن دست در دست میانمایگی است. درست مثل کارمندی که در بهترین حالت در حال تیک زدن یک چک لیست است. کسی به او ایرادی نمیگیرد که کارت مشکل دارد اما همه میدانیم که آن کار از جان او بر نمیآید. من احساس میکنم زندگی بسیاری از ما این شکلی است شاید از بیرون کسی نتواند ایرادی بگیرد. شاید چک لیست مورد انتظار را دانه به دانه تیک زدهایم. شاید هم بدانیم شاید هم ندانیم اما ما زندگی نکردهایم و نداشتن رویا به نظرم نشانهای است به این که کنترلمان را به زامبی درون سپردهایم و به انسانی میانمایه تبدیل شدهایم.
***
اما قسمت پایانی این نوشته:
میدانید. احتمالاً همه ما کم و بیش درگیر نشانههای بالا باشیم و این نوشته بازی «کی بود کی بود من نبودم» نیست. اصلاً فهرست نشانههای بالا خودش کامل نیست و میتواند خیلی کاملتر شود.
احساس میکنم کارکرد این نشانهها در این است که وقتی به آنها فکر میکنم یا آنها را روی کاغذ میآورم ذهنم را حساستر میکند و باعث میشود در موقعیتهای مختلف خودم را بسنجم. و در نهایت شاید این تلنگرها و یادآوریها و این گونه تستهای تشخیصی سبب شود بیشتر زندگی کنیم و کمی از «میانمایگی» با تعریفی که در این نوشته آوردم، فاصله بگیریم. امیدوارم برای شما هم این نشانهها مفید بوده باشند.
#بابک_یزدی