عطر عیددیدنی زورکی، لباسهای نو اما کج و کوله، کفشهای برق افتاده، سکههای دوتومنی نوی نو، که با هزار گریه و سلیطهبازی یکی دو روز مونده به عید اخاذی شده و توی جیب جیرینگ جیرینگ میکنه، حسرت فوتبال زمین خاکی پشت امامزاده با لباسهای نو... به اینها فکر میکنم و مثل نخ بادبادک وصل شدم به ننم و ازین خونه به خونه عید دیدنی میکنیم... من غرق در تصویر هف هش ده سالگی هستم. صدای احمقانه اخبار مدام داره شنیده میشه... توصیههای سلامت، رعایت محیط و آدمها، منویات معظمله، وضع هوا، سقوط شهر خارمادرکیف یوکرین، آمادگی چندین هلیکوپتر برای رصد جادهها، گوشزد کردن نزدیکی مارمضون... و سایر چیزهای افزودنی مزخرف به مغز بشریت داره مکرر یادآوری میکنه که "تو حق نداری با خودت تنهاباشی" بیا و همرنگ جماعت شو...
نمیدونم چرا دارم اینها رو میگم. فقط تا جایی که یادمه انگاری همین هفته یا ماه قبل بود که هفهشساله بودم. مجوز همه کار داشتم، تیرکمونبازی، شاشیدن روی تیر برق چوبی در ملاعام، دیدزدن پریسا از پشت پنجره مشرف به خونهشون و خیلی کثافتکاریها که انسان شرماش میشه از گفتن. همه و همه گذشتن، همه منابع هزینه شدن، انرژیها صرف شدن بلکه من گوهی بشم، اما گویا نشدم، همون عنتر کوتوله، مدام بدخلق و ناراضی هستم، با انواع گواهینامههای زمینی و هوایی که حتی نمیشه بجای دستمال مستراب ازشون استفاده کرد... وقت تلف شد سر هیچی. عمر رفت. استاد اعظم که پارسال مرد و رفت پیش زنش، این یکی استاد هم که جواب تلفن نمیده، ننم هم که خوابه، بابام هم که از نماز صوب تاحالا سرش تو گوشیشه و معلوم نیست با کدوم پتیاره (سردار یا آیات عظام) چت میکنه. خب فقط میمونید شما ده بیس نفر که همیشه گوش بودین برام. هرچند از سرعت لایک کردنتون مشخصه اصلا متن خونده نمیشه خدا رو شکر.
ماشین هم که رفته به گا-تعمیرگا. علیرغم تماسهای مکرر حاج امیر، نمیتونم برم سکانس شیشهکردن کیشمیشهای امسال رو بگیرم. حاج امیر میگه بیا هم گلوه (قلوه به زبان قزوینی) هم آبگوشت هم دنبلان داریم. بفرما...اینم از تهدیر وقت و عمر امروزم.
نادرخان، که به حق بهار، امیدوارم مهمان جناب آسمان باشه، مدام میگفت وقتی میخوای چیزی بگی، فکر کن میخوای درخواست آزادی از زندان بنویسی، از جیگرت بنویس، صاف باش. زر اضافه نزن، جوری ننویس که رئیس زندان فکر کنه تو خلبانی، دکتری، عنی، چیزی هستی. عین آدم بنویس، بشینه به جیگر آقای رئیس، اگر آزادت نکرد بیا بشاش به سیبیل من. هرچند آزاد شده بودم اما یادمه وقتی غسلاش میدادیم، سیبیلاش رو زده بودن تو مریضخونه.
#خودآگاهی