Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

بالروگ دوباره از صندلی برخاسته است!

من همیشه توی نوشته‌هام میگم خشمم آخرین چیزی هستش که می‌تونم نشون بدم. به نظرم وقتی که عصبانی میشم به شدت تبدیل به یه موجود غیرقابل کنترل میشم. حتی دیگه خودمم نمی‌فهمم چی بهم میگذره. یهو انگار که تمام کنترل مغز، روح و جسمم رو یکی دیگه به دست می‌گیره که قطعا خودم نیستم. دقیقا از معدود جاهایی هست که تمام صداهای توی سرم در عرض یک لحظه ساکت میشن. خشم تبدیل به عصبانیت میشه و اونی که نباید بالاخره از روی صندلی بلند میشه و میگه: «بالاخره نوبت من شد».

خب این تنها موقعی هست که سکوت توی سرم برقرار میشه. بیشتر هراس آوره تا اینکه بخواد آزار دهنده باشه. تقریبا چیزی مثل وقتی که یاران حلقه توی معادن موریا، وارد خازاد-دوم میشن و لحظه‌ای که توسط گوبلین‌ها محاصره شدن، دقیقا توی همون لحظه‌اس که صدای خوفناک یه بالروگ می‌تونه همه چی رو آروم کنه.

توی این سال‌های اخیر، بهتر بگم بعد از 17 سالگی که سعی کردم خودم رو بهتر بشناسم چند باری این اتفاق برام افتاده. بعضی اوقات طول مدت کمتری درگیر بودم و گاهی دیگه بلندتر. توی هر دوره‌ای آدمایی بودن که بتونن با این هیولا به نرمی برخورد کنن و بهتر بگم وقتی باهاش روبه‌رو شدن اون عصبانیت تا حد زیادی فروکش کرده یا حتی توی چند مورد همه چی تموم شده. خیلی از اوقاتم کاری از دستشون برنیومده و با دید اینکه هیولا، خود واقعی منه (که احتمالا هم هست) به سرعت فرار کردن. درسته اندوه و ناراحتی از این موضوع تا مدتی طولانی آزارم میداده اما سعی کردم خودمو سفت نشون بدم. البته همین الانم مثل همیشه آدمی هست که به نظر میرسه زور این هیولا بهش نرسه که البته امیدوارم تا جایی میشه به اون فرد آسیبی نرسه.

در مورد محو شدن این هیولا هم راستش هیچوقت نتونستم دقت کنم که چی میشه دقیقا. چیزی که متوجه شدم اینه که هیچوقت به صورت تدریجی نمی‌ره بشینه رو صندلیش. بیشتر در یک آن تصمیم میگیره نباشه و اینو من لحظه‌ای متوجه میشم که صداهای توی سرم برمیگردن. همه چی از نو.

هیولا رفته ولی ترس از بازگشت هیولا دوباره حکفرما میشه! ویرانه‌های حضور هیولا همیشه ابدی میمونن و صداها انگار که حقشون ضایع شده باشه با شدت خیلی بیشتری ادامه پیدا می‌کنن. نمود فیزیکی همه اتفاقات توی بدن من فارغ از خشم و عصبانیت، درده. دردی که هر روز به یک نقطه از بدنم سرکشی میکنه. راستش این جمله رو از زبون من با کمال ناتوانی بخونید؛
«من واقعا از ادامه دادن به این شرایط ابدی اسف بار خستم.»
همین. خسته. زخم خورده!

شماره یک
نوشته شده در 17 خرداد 1403 ساعت 5 عصر

صداهای سرمهیولاخشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید