از زنی که در زمان جنگ داخلی بردهها را پنهانی فرار میداد، پرسیدند: کجای کارت سختتر از همه بود؟ کجا بود که خسته میشدی؟
زن گفت: سختترین کارم آنجا بود که به بردگان بفهمانم تو حق داری که برده نباشی؛ آزادی حق توست!
مردی سیاهپوست به نام سالومن نورثاپ که به عنوان یک مرد آزاد و نسبتا سرشناس با خانواده اش در آمریکا زندگی می کند، طی حادثه ای در سال 1841 ربوده می شود و خود را در چنگ برده داران می بیند. سپس به مزارع پنبه در جنوب آمریکا برده و خرید و فروش می شود. او ۱۲ سال از زندگی خود را بهعنوان یک برده جنوبی می گذراند.
این فیلم از کتاب زندگی نامه ۱۲ سال بردگی که اثر خود سالومون نورثاپ است، اقتباس شده است.
برای دانستن مفهوم فیلم شاید حتی نیازی به خواندن خلاصه ی آن هم نداشته باشید چرا که عنوان فیلم، خود بیانگر مفهوم کلی آن است. واژه ی "بردگی" می تواند ما را به یاد چیزهای زیادی بیاندازد؛ آفریقا، سیاه پوستان، شکنجه، درد و رنج، بیگاری، محرومیت از حقوق برابر انسانی و... اما فیلم فقط به کلی گویی در باب این مفاهیم محدود نمی شود و از دقایق ابتدایی نشان می دهد که قصد دارد از نزدیک و با جزئیات به اطلاعات قبلی ما بپردازد.
شخصیت اول فیلم نه یک برده زاد، بلکه مردی آزاد و با خانواده است. مردی که خواندن و نوشتن و ساز زدن بلد است و در پی فرصت کاری به واشنگتن سفر می کند. اما در ازای طمع شرکایش به چنگ برده داران می افتد. برده دارانی که به سند آزاد بودن او توجهی ندارند و از نظر آن ها سیاه بودن، یعنی نداشتن حق آزادی پس هر انسانی که رنگ پوستش این چنین است را به هر بهانه ای به چنگ می آورند. از همان ابتدای کار سالومن (شخصیت اصلی فیلم) تحت شکنجه ی جسمی و حتی روانی قرار می گیرد تا هویت واقعی خود را دور بیاندازد و قبول کند یک برده است. هیچ حق اعتراضی برای آزادی به او داده نمی شود. سالومنی که شب قبل به عنوان یک شهروند آزاد خوابید و صبح به عنوان برده چشم باز کرد.
هدف برده داران و استعمارگران این است که آن ها بودن در قفس را بپذیرند و خود را بی هویت قلمداد کنند. برده داران معتقدند یک برده نه احساسی دارد نه حقی برابر با سفیدپوستان و بیشتر از هر چیز از این می ترسند که آن ها باور کنند می توانند حقی برابر داشته باشند و در حقیقت هویت داشته باشند. بدین ترتیب کمال لطف سفید پوستان، محدود کردن آزادی سیاهان به چند برگ کاغذ قابل خرید و فروش است.
سالومن در دوران بردگی قبل از هر چیز سکوت را می آموزد. سکوت به ازای زنده ماندن. نه تنها سکوت در برابر ظلم به خودش، بلکه در برابر ظلم به هم نوعانش هم سکوت می کند؛ سکوتی دردناک که فرصت هیچ فریادی را هم نمی دهد.
اما این سکوت هم گاهی عنان پاره می کند و سالومن گذشته را بیدار می کند. روح خفت ناپذیر سالومن حتی در برابر امیدش به بازگشت آزادی اش هم می ایستد و زیر بار حرف زور نمی رود؛ چرا که بی هویتی خود را باور ندارد. زمانی که تیبیت سعی دارد سالومن را بی دلیل تنبیه کند، سالومن حتی در مقام پلت، یک برده ی بی هویت در برابرش می ایستد و زخم شلاق را به خودش می چشاند. گرچه انتقام اربابانش نیز سخت است. صحنه هایی که سالومن با طناب از درخت آویزان است می تواند در زمره ی یکی از شاهکارهای سینما باشد. این صحنه در چند دقیقه مفهوم کلی فیلم را عنوان می کند. سکوتی که تنها شکننده اش، نفس های دردناک سالومن و صدای ریز جیرجیرک هاست. هیچ موسیقی در جریان نیست و آدم ها چه سیاه و چه سفید، چه مهربان و چه بی احساس، تنها نگاه می کنند. تنها زنی سیاه است که کمی آب به سالومن می رساند و جز او هیچ دستی نیست که به رنج سالومن پایان بدهد. تا زمانی که ارباب اصلی به آن جا بیاید؛ تو گویی اختیار مرگ و زندگی سالومن دست ارباب فورد است و نه دست خودش.
سالومن بارها خرید و فروش می شود و رنج های مختلفی را متحمل می شود و حتی سعی می کند نامه ای برای خانواده اش بنویسد. اما 12 سال طول می کشد تا کلید آزادی خود را بالاخره در اعتقادت آزادی منشانه ی مردی سفیدپوست می بیند و از او درخواست می کند برای دوستانش نامه ای بنویسد. تنها همین نامه کافی است تا بین او و سال ها بردگی فاصله بیاندازد. در این قسمت از فیلم مشاهده می کنیم که سفید پوستان هم در رابطه با برده ها دسته بندی های مختلف و واکنش های متفاوتی دارند. هرچند ممکن است کسی مثل اپس یک برده دار ظالم و کسی مثل فورد یک برده دار منصف تر باشد؛ اما هستند کسانی چون بِس (برد پیت) که حتی با اصل قانون برده داری نیز مخالفند.
نکته ی جالب در خصوص بازی چیوتل اجیوفور بازیگر نقش سالومن این است که او با تمام وجودش در نقشش فرو رفته است. گرچه این در اوایل فیلم و زمانی که او سالومن نورثاپ آزاد است، کمتر مشخص است. اما در طول روند فیلم و رفتن در نقش برده ای به نام پلت است که شما کم کم به عمق هنر این بازیگر پی می برید چرا که در لحظاتی دوربین فقط روی چهره ی او ثابت است. ثانیه ها و دقیقه ها بدون رد و بدل شدن دیالوگی؛ فقط چشم ها و حالات چهره ی اجیوفور است که با شما حرف می زند و درماندگی، رنج و سوسوی اندک امیدی را از پس نگاهش منتقل می کند.
نکته جالب در مورد موسیقی فیلم این است که در تعداد زیادی از صحنه ها، صدای ویولون نوازی سالومن، صدای آواز سیاهان (و گاهی سفیدان) و مهم تر از همه صدای طبیعت که آمیخته است به صدای حرکات یا تنفس انسان ها یا صدای وزش باد، پرندگان و جیریرک ها، جای اداوات موسیقی را گرفته اند. چرا که فیلم نمی خواهد فقط نمایشی از زندگی سیاهان باشد. بلکه می خواهد شما را با خود به درون این زندگی بکشاند تا در کنار سیاهان بنشینید و با درد آن ها زندگی کند؛ هر چند این تنها گوشه ای از دردی 12 ساله است که در دو ساعت گنجانده شده است.
در نهایت امیدوارم از تماشای این فیلم لذت ببرید؛همان طور که من لذت بردم.