من آدمِ گریه نکنی هستم.
اصلا اشک نمیریزم. گریه نمیکنم.
اما چند روزه یکی دیگه ام.
تو ساختمون پزشکان وقتی یه پیرزنی میخواست از پله ها پایین بیاد و سه بار بین پله ها نشست، اشک ریختم.
سه روز پیش وقتی رفتم اینستا و با وجود اینکه همه پیج های خبری رو آنفالو کرده بودم ، اتفاقی خوندم سمند ، یک روزه ، چهل میلیون گرون شد، اشک ریختم.
به یاد مادر بزرگی که هیچ وقت حتی ندیدمش، افتادم و اشک ریختم.
دوستم چند روز پیش ناهار دعوتم کرد و من نتونستم برم، الان احساس کردم حالش بد بوده و میخواسته به خودش زحمت ناهار درست کردن بده تا هم زبون پیدا کنه و تنها نباشه، بعد چند روز اشک ریختم.
همکارم سر کار گفت : خوبی؟ احساس میکنم روبراه نیستی. در جواب: اشک ریختم.
دیروز برای خانومی که با وجود اینکه حالش خیلی بد بود اما تنها اومده بود دکتر ، اشک ریختم.
برای آدم هایی که یه زمانی توی زندگیم بودن اما الان نیستن تازه الان اشک ریختم.
به قول خواهرم انگار بهم سیلی بزنن اما سه روز بعد دردم بگیره.
نرفتم سرکار، صبح بیدار شدم، رفتم اینستا ، تا شمس لنگرودی گفت : آرام باش عزیزمن، آرام باش، اشک ریختم.
آرام باش عزیزِ من ، آرام باش. دوباره سر از آب بیرون می آوریم، و تلالو آفتاب را میبینیم، زیر بوته ای از برف که این دفعه درست از جایی که تو دوست داری طالع میشود.