????
باید تصمیم بگیرم کتاب نخوانم.
کتاب خواندن نه تنها برای من مفید نیست، بلکه مضر هم هست!
روز یا روزهایی که مشغول مطالعه کتابی هستم، آنچنان غرق در آن میشوم که هیاهیویی از آمد و شد اطرافیانم به خاطرم میماند...
و پس از اتمام کتاب...
وای که بعد از اتمام کتاب چه فاجعه ای هر بار برایم رخ میدهد.
گویی به دنیایی غریب پا گذاشته ام.
از آخرین کتاب که حالا مامن و مسکن وجودم شده، پا در دنیایی میگذارم که گویا نمیشناسم.
همان دنیایی که تا دو یا سه روز پیش در آن و کنار آدمهای آن زندگی میکردم.
گوشه گوشه ی خانه آشناست...
چهره ی انسان ها آشناست...
اما
گویا آنها من را بیشتر میشناسد تا من آن ها را!
باید به دنبال حرف مشترکی باشم.
ولی روح و ذهنم درگیر جای دیگریستـــــــ
بعد از کتاب " من پیش از تو" یک هفته ی تمام در جای جای زندگیم به دنبال ویلیام بودم...
بعد از "ربکا" هم مندرلی حواسم را پرت کرده بود. خانه ام غریبه بود...گویا آمده بودم اینجا برای سفری کوتاه!
بعد از "بادبادک باز" دلسوخته از غربت حسن، بی تاب بودم و مرتبا به دنبال راهی برای جبران ظلمی که در حقش شده بود!
مریم در "هزار خورشید تابان" که توانی برایم نگذاشت... هر زن زنبیل به دستی در کوچه میدیدم گریه ام می گرفت...به سمتش میرفتم و می گفتم: بدید به من شما بدنتون درد میکنه!
با اعدام راوی "بیگانه" من مردم!
اگر با موبایلم کسی تماس می گرفت، برایم عجیب بود که چطور هنوز از مرگ من مطلع نشده است.
برای ثروتی که از مرگ پدر "اوژنی گرانده" برایم مانده بود، هنوز در حال تاسیس موسسات خیریه ای هستم که به نفع بیماریهای روحی ناشی از شکست های عشقیست.
"چشمهایش" که تمام شد، در گوشه و کنار به دنبال علائمی بودم که از رازهای سر به مهر پرده بردارم...
معصومه و معصومیتش در " سهم من" بارها موجب خشم من به زندگی، پدران، برادران و پسران خودخواه جامعه، آرامشم را بهم می ریخت و مانند زنان خسته و دلشکسته حرف از نامردی و نامرادی های دنیا میزدم.
و این آخری...
"چراغها را من خاموش میکنم"
برایم هوا گرم است و از حمله ملخ ها هنوز استرس دارم. دوقلوها خیلی شلوغ میکنند و دلم برای همسایه مان که بی خبر رفت تنگ شده.
زنگ خانه را که میزنند سریع به سمت اف اف میروم شاید زن قد کوتاه همسایه بیاید و بگوید چرا با من درد دل کرد.
و...
من با هر کتاب تبدیل میشوم به انسانی دیگر، در شرایطی دیگر و روحیاتی متفاوت!
آرامشم بهم میریزد.
باید کتاب نخوانم که در درد بی دردی و بی خبری زندگی کنم و بمیرم!
مثل خیلی از انسان ها.
بعد از هر کتاب انقدر هجوم غصه و افکار ناب و ایده های جدید به سمتم زیاد است که اگر کسی، با چشمکی، غیبتی بکند از خدیجه خانم، زن سرهنگ شایسته یا از عاشق شدن دوباره ی آرش پسر دردانه ی سوسن جون و غش غش بخندد، بیشتر ازین که بخندم یا خوشم نیاید، برایم عجیب است که این همه درد! این همه ایده ی ناب، و انقدر راه برای بزرگ شدن وجودمان چرا حواسمان به این آدمهاست؟
بیاییم در قصه ها بزرگ شویم.
من که با هر کتاب یکبار زندگی میکنم...
#مریم_یراقی
????