قسمت ۲-ادامه جستار نویسی قبلی
.
داشتم در مورد خدای خودم میگفتم.
خدای ترسناکی که گوشه مقدسی از ذهنم آویزان بود و عبادتش میکردم... همچون بردگان و کنیزکان ذلیل. خدایی که با ضریب احتمالات دعا مستجاب میکرد و هر کاری میکردی سریع برایت جبران می کرد.
یک روز در بحران این خداوند و حیطه ی عاطفی نسبت به او شک کردم.
از خود پرسیدم: این قاب مقدس را دوست داری؟
به خودم گفتم: بله بله دوست دارم، مگر میشود کسی خدا را دوست نداشته باشد، این کافران و بی دینان هستند که خدا را دوست ندارند. آن ها آدم های بدی هستند.
بعد دوباره از خودم پرسیدم: تو آدم خوبی هستی؟
تا خواستم دهان باز کنم جواب دهم، زانوانم لرزید.. گفتم: نه من این گوشه ذهنم را دوست ندارم، من آدم خوبی هم نیستم. من فقط شعار میدادم.
لبخند زدم.
آخر این چه خداییست که من ِ بنده اش انقدر بدم و انقدر دورم و انقدر هراسانم.
با مشت توی صورت خودم کوبیدم.
گفتم: آهای عوضی.. کل زندگیت را با باورهایی که بهت خوراک دادند، چیدی... اشتباه کردی. اشتباه.
گوشه ای از درونم فرو ریخت و گوشه ای از ذهنم به دفاع پرداخت. می گفت: خدا دیگر دوستت ندارد، این شک کار شیطان است، تو هم با او در جهنم خواهی بود، نگاه به دستانت کن، پوست دستانت در آتش خواهد سوخت و دوباره ساخته میشود، چه گناهی کردی که این افکار دامنگیرت شده است؟ لقمه حرام خوردی یا حق کسی را ضایع کردی که خدا برایت اینگونه جبران میکند؟
اما با فرو ریختن این سمت وجودم هم بقیه دفاعیات قاب مقدس فرو ریخت و
حالا
من
.
خالی
.
خالی
.
خالی
.
بودم.
از خودم
.
از خدا
. . .
قطعاً ادامه دارد
#مریم_یراقی