میدانی با حرفهایت تصمیمات جدید گرفتم!؟
یادت هست؟
تا آمدم حرف بزنم و مشکل تازه ام را درد دل کنم، انگشت گذاشت روی بینی اش و گفت: «هیس! حواست به نیمه پر لیوان باشد...ببین سلامتی، شغل خوبی داری، برای خودت مهندس شده ای و...»
یادت هست که چقدر از حرفش، از نوع نگاهش، از اینکه نگذاشت حرف بزنم، از تکرار مکررات و... لجم گرفته بود و دلم میخواست سرم را بکوبم به دیوار!
تو میخندیدی!
راستش از دست توام لجم گرفته بود، حتی بیشتر از واکنش او.
?انگار هرچه صمیمی تر باشی، بیشتر میرنجی و حساستر می شوی!
بعد از آن خنده های معنی دارت که نگاه سنگین من خاموشش کرد، جلو آمدی.
یادت هست در گوشم چه گفتی؟
تو
بعد از آن خنده های معنی دارت به من و نصایح مسخره او، گفتی: «ولی من بهت پیشنهاد میکنم نیمه خالی لیوان را ببینی!»
سرم به سمت سرت برگشت و چشمان متعجب و پرسشگرم روبروی چشمهای شفاف و دانایت قرار گرفت.
باز لبخند زدی و ادامه دادی: « نیمه خالی لیوان هرکس، با نیمه خالی لیوان دیگری متفاوت است. رنجی که به سراغ تو آمده، همان نعمتی است که دیگری دارد و حواسش هم به آن نیست. اصلا اینهایی که میگویند نیمه پر لیوان، از بیرون پُری لیوان زندگیت را دیده اند. با خودت میگویی اینها را میخواهم چه کار؟ این آرزوی من برای دیگران خاطره است، مسخره است ولی من باید برایش بجنگم. یعنی خدا حواسش نبود همه را یکجور پر کند؟؟ مگر شربت مهمانی است که همه یکرنگ، یک اندازه و در یک مدل لیوان باشند؟».
چشمان گرد شده ام همچنان زل زده بود به لبهای صورتی کمرنگت.
گفتی:« اتفاقا باید نیمه خالی لیوان را ببینی و با کمک نیمه پر، نیمه خالی را کم کم پر کنی... نیمه خالی تلاش و تمرکز میخواهد، مطالعه و آگاهی میخواهد.»
یک گام عقب تر رفتی، نگاهت کاملا جدی بود و من همچو طفلی که مادر خرابکاریش را فهمیده باشد، با چشمانی لرزان و هراسان نگاهت میکردم.
گفتی:« وقتی سفرت در دنیا تمام شد، خدا آن لیوان را از تو پس میگیرد و به نیمه خالیش نگاه میکند که ببیند تو چه کردی!»
?روی نیمه خالی لیوان زندگی مان متمرکز شویم.
#مریم_یراقی