کتابخانه نیمه شب (The midnight library) به شما این فرصت را میدهد که تمام زندگیهایی که میتوانستید داشته باشید را تجربه کنید. مت هیگ در این کتاب سرگذشت دختری به نام نورا را به تصویر میکشد که از زندگی ناامید و خسته شده است و قصد خودکشی دارد.
سلام سلام ?
من بعد از مدت ها برگشتم میخوام بهتون کتاب معرفی کنم راستش معمولا طرفدار رمان مخصوصا فلسفی نیستم، اما آوازه این کتاب به حدی بود که تو یه تصمیم آنی تهیهاش کردم، شاید براتون جالب باشه بدونید این کتاب ضمانت بازگشت وجه داره و تنها کتابی هست که در صورت ناراضی بودن پس از مطالعه میتونید اونو پس بدید! اما بریم سراغ اصل قضیه! کتابخونه!
تا حالا شده با خودتون فکر کنین «چی شد که کارم به اینجا رسید؟» انگار که توی یه هزارتو گم شده باشین و همهش هم تقصیر خودتون باشه، چون تکتک مسیرهای اشتباهی رو که رفتین خودتون انتخاب کردین؟ میدونین که راههای زیادی وجود داشته که میتونسته نجاتتون بده، چون میتونین صدای آدمهایی رو بیرون از هزارتو بشنوین که موفق شدن ازش خارج بشن و حالا دارن با هم میگن و میخندن. بعضی وقتها هم از بین پرچینها یک نظر اونها رو میبینین، مثل هیبتی مات بین برگها. بهنظر میآد خیلی خوشحالن که تونستن موفق بشن. البته شما هم ازشون متنفر نیستین، بلکه بیشتر از خودتون متنفرین که تواناییهای اونها رو نداشتین و نتونستین همهٔ مشکلات رو حل کنین. آره، تا حالا چنین فکری کردین؟ یا این هزارتو فقط برای منه؟ این کتاب شما رو با حسرت هاتون مواجه میکنه و در پایان کتاب بهتون قول میدم خبری از اون حسرتهای ترسناک قبل از مطالعه نیست فقط لازمه خودت رو بشناسی بفهمی دقیقا از زندگی چی میخوای.
نورا شخصیت سی و چند ساله داستان که در شرایط بحرانی قراره داره در هر ثانیه حسرت انتخابهای گذشته خودشو میخوره و دقیقا جایی که حس میکنه توسط کسی درک نمیشه دست به خودکشی میزنه. اما درست جایی در میان مرگ و زندگی وارد مکانی میشه به نام کتابخانه نیمه شب! «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد... اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهٔ، انجام میدادی؟تو این کتابخونه نورا، تمام انتخابهای خودش رو که در زندگی میتونسته باشه زندگی میکنه، اون میخواست حسرتهاشو زندگی کنه، مسابقات شنا، ازدواج با دن، خواهر خوبی برای برادرش بودن و ...«خواستن؛ کلمهٔ جالبیه. کمبود رو نشون میده. گاهی اگه یه کمبود رو با چیز دیگهای پر کنیم، اون میل و خواستنمون هم بهکل ازبین میره. شاید تو هم مشکلت یه کمبود باشه، نهاینکه صرفاً چیزی رو بخوای. شاید یه زندگی باشه که تو واقعاً دوست داشته باشی تجربهش کنی.» نورای قصه ما با اینکه حسرتهای زیادی رو زندگی کرد اما تو هیچ کدوم از این زندگیها همیشه راضی نبود و به این نتیجه رسید که میتونی درباره انتخابهات تصمیم بگیری اما درباره نتیجشون نه! و نورا اینو دقیقا زمانی فهمید که چندتا از حسرتهاشو زندگی کرده بود.
بله درسته! گاهی تنها راه یادگرفتن زندگی گردنه!
اما تا حالا شده به این فکر کنید خواستههاتون دقیقا خواستههای مناسب شما هستن یا نه؟ «اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن.ادامه بده...» نترس از اینکه مسیر تاریکه، وحشت نکن از اینکه چیزی به دست نیاری, فقط ادامه بده و برای داشتنش بجنگ. به قول کتابخونه نیمه شب حتی برای اینکه بفهمی دقیقا چی از جون زندگی میخوای باید زندگی کنی.
خب دوست من، اگر تو هم دلت میخواد با حسرتهات بجنگی، انتخابهای درست آینده رو از الآن رقم بزنی و گذشته رو در گذشته رها کنی بهت توصیه میکنم این کتاب رو حتما بخونی! چون معتقدم:
«هیچوقت واسه دنبال کردن رؤیاها دیر نیست.»
خانم میم.هه