ویرگول
ورودثبت نام
مریم کرانی
مریم کرانی
خواندن ۲۳ دقیقه·۳ سال پیش

رمان میرالکسی ماجراجویی در لس انجلس (نویسنده:مریم کرانی) لیدی و کت نوار

دوستای خوبم از همین بالا میگم که خواهشا حتی اگه رمان کم بد بود توی کامنتا اشکالی بگین و قلبمو قرمز ? کنید... ماچ بتون دوستون دارم خلی ورییسی???
دوستای خوبم از همین بالا میگم که خواهشا حتی اگه رمان کم بد بود توی کامنتا اشکالی بگین و قلبمو قرمز ? کنید... ماچ بتون دوستون دارم خلی ورییسی???



بریم واسه رمان اوجولات ام??✨??
بریم واسه رمان اوجولات ام??✨??


*بسم الله الرحمن الرحیم*

*رمان:ماجراجویی در لس انجلس*

*نویسنده:مریم کرانی*

*فصل اول:اشنایی با معجزه اسا*

*راوی*

در زمان قدیم،جواهراتی درست شدند که قدرت افسانه ای داشتند.
معجزه اسا......
در تمام تاریخ ،همه قهرمان ها از این جواهرات برای کمک به بقیه استفاده کردن.
دوتا معجزه گر هستند که از بقیشون قدرت بیشتری دارند....
گوشوارهی لیدی باگ که قدرت خلق داره......
و انگشتر کت نوار که قدرت نابودی رو داره.
افسانه ها میگن هرکی این دوتا رو بدست بیاره دارای قدرت مطلقی میشه!



در حالی که معجزه گر پروانه را در دست خود میفشرد روبه کوامی بنفش رنگش که به خاطر ریز بودنش به سختی دیده میشد گفت:

-من این دوتا جواهر رو میخوام نورو،من میخوام قدرتمند ترین باشم.

نورو در حالی با ناراحتی و التماس با چشمان بنفش رنگش به صاحب خوش مینگرید با ناراحتی گفت:

-اما استاد،من نمیدونم اون معجزه اسا ها کجان.

صاحبش در حالی که لبخند خبیثی را بر لب های خودش جای داده بود گفت:

-ما پیداشون میکنیم نورو.معجزه اسای تو،بهم بگو به من چه قدرتی میده؟

نورو در حالی که به سنجاق سینه بنفش رنگ در دست صاحبش نگاه میکرد با جدّیت گفت:

-سنجاق سینه پروانه شما بهتون اجازه میده که به بقیه قدرت بدید و اون هارو تبدیل به قهرمان کنید.

مرد در حالی مرموزانه به سنجاق سینه بنفش رنگ که از زیبایی میدرخشید دست میکشید با همان لبخند گفت:

-و چه راهی بهتر از ایجاد افراد شرور برای کشوندن قهرمان هاس!

نوروی کوچک درحالی که از ناراحتی چشمانش را بر هم میفشرد ارام گفت:

-اما استاد،در تمام تاریخ از معجزه اسا برای انجام کار خیر انجام شده.

مرد با کوباندن پاهایش بر زمین همه پروانه های سفید رنگ را از انجا بلند کرد و با داد گفت:

-من میخوام قدرت مطلق رو بدست بیارم،معجزه اسای تو دست منه،پس من ارباب تو هستم.تو باید از من اطاعت کنی.

نورو درحالی که چاره ای جز قبول کردن نداشتبا ناامیدی خاسته ارباب خود را قبول کرد:

-چشم استاد.

ارباب ترسناکش سنجاق سینه بنفش رنگ را بر روی لباسش زد و در حالی که خوش قامت ایستاده بود با لحنی ارام ولی محکم گفت:

-نورو منو تبدیل کن.

نورو ناخاسته با شنیدن این جمله چند دور دور خودش چرخید و بعد ناخود اگاه به سمت سنجاق سینه رفت و و در قسمت سنگی معجزه گر پنهان شد.حالا دیگر قیافه مرد عوض شده بود.او تبدیل به هاکماث/ارباب شرارت شده بود.لباسهایش تماما ترکیبی از رنگ بنفش و یاسی بود و نقاب نقره ای رنگی تمام سر و روی چشمانش را گرفته بود که تقریبا چهره اش را پنهان میکرد.هاکماث در حالی که چوب دستی اش را که سلاح جادویی معجزه گرش بود را در هوا میچرخاند سپس اورا بر زمین کوباند و با لبخند گفت:

-از این به بعد من هاکماث هستم.

این را گفت و خنده ای شیطانی سر داد که از بلندی صدایش همه پروانه های سفید رنگی که تازه بر زمین نشسته بودند دوباره بلند شدند.

***
وِیز درحالی که بر جای کوچک خود که دقیق مناسب او بود به خواب فرو رفته بودناگهان از خواب بیدار شدو سریع به سمت ارباب مهربانش که اکثرا اورا "استاد فو"صدا میکردند رفت.
استاد فو درحال ماساژ دادن مریضش بود که صدای کوامی کوچکش را از پشت گوشش شنید.

ویز:_استاد،استاد.

مرد مشتریش با تعجب به استاد فو نگاه کرد و منتظر شخص دیگری بود تا بیاد چرا که او صدای ویز،کوامی استاد فو را شنیده بود.
استاد فو در حالی که دستانش را بر هوا میبرد برای اینکه ان مرد متوجه راز بزرگش نشود گفت:

-استااد!استاااد!

و بعد درحالی که سعی میکرد لحنش ان مرد را راضی کند گفت:

-این یه قسمت از کار منه.

و بعد دوباره استاد ،استاد گفتن را شروع کرد.
استاد فو که دانست مشکلی برای کوامی عزیزش ویز ، پیش امده مرد را به اجبار بلند کرد و دستانش را در پشت ان مرد قرار داد و در حالی که او را به سمت در هدایت میکرد گفت:

-مرسی که اومدین.هفته اینده میبینمتوند

و اجازه حرف زدن به مرد را ندادو سریع در خانه اش را بست.

ویز که دید مرد مشتری رفته است سریع به سمت اربابش رفت.استاد فو به کوامی سبز رنگش که در هوا معلق بود نگاه کرد و ویز با هیچان گفت:

-استاد،پروانه معجزه اسا من هاله اون رو احساس میکنم.

استاد فو متفکرانه دستش را زیر چانه اش گذاشت و به پایین خیره شد و گفت:

-من فکر کردم اونو برای همیشه از دست دادیم.

ویز دوباره با هیجان و ناراحتی گفت:

-اما استاد هاله اون منفیه ،میترسم که به دست شخص نامناسبی افتاده باشه.

استاد فو با همان حالتش گفت:

-ما باید معجزه اسای نورو رو پیدا کنیم.اگه یکی از معجزه گرها نامناسب استفاده بکنه دنیا در اشوب قرار میگیره.

بعد چند قدم برداشت و دست راستش که معجزه گر سبز رنگش که یک دستبند زیبا بود در ان قرار داشت را بالا برد و گفت:

-من باید تبدیل شم.

بعد حرکات رزمی مانندی انجام داد و خیلی جدی گفت:

-وِیــز....

ناگهان کمرش درد گرفت و از درد بر زمین افتاد. و دست به کمر رگ به رگ گرفته اش گرفت.ویز دورش چرخید و روبه روی صورت اربابش قرار گرفت و با بی حوصلگی گفت:

-استاد لطفا عاقل باشید،شما.....

استاد فو میان حرف های کوامیش گفت:

-من هنوز جوونم،فقط 186 سالمه.

بعد در حالی که بلند میشد دستانش را در پشتش قفل کرد و در حالی که به سمت گرام قدیمیش میرفت گفت:

-اما تو راست میگی ویز،من نمیتونم به تنهایی این کار رو انجام بدم.

او جلوی گرامافون قدیمیش ایستاد و جدی گفت:

-ما به کمک نیاز داریم.

این را گفت و سپس دو دکمه قرمز رنگ که حکم چشمان اژدها را در طرح و نقش گرامافونش داشت فشار داد و سطح بالایی گرامافون بالا رفت و جعبه ای شش ضلعی که رنگ قهوه ای داشت و طرح و نگار هایی با رنگ قرمز بر روی او حک شده بودند بالا امد.
استاد فو متفکرانه به جعبه معجزه گر ها نگاه کرد.باورش نمیشد 180 سال است که نگهبان جعبه معجزه گرهاست.
او حالا با خود می اندیشید که چه کسانی میتوانند معجزه گر های کفشدوزک و گربه سیاه را بردارند و با نیات خالص استفاده کنند تا به همکاری یکدیگر صاحب معجزه گر پروانه را به دام بی اندازند....
فکرش مشغول بود....
اخر او چگونه از میان این همه مردم شهر پاریس دو انسان که پاک هستند را پیدا میکرد؟
راه درازی در پیش داشت.....با خود فکر کرد که به بیرون برود شاید انگونه بهتر بتواند صاحبی برای دو معجزه گر لیدی باگ و کت نوار پیدا کند........






*مرینت*


در طول روز من مرینت هستم.
یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی.
فقط یه رازی توی زندگیم هست....
که هیچکس راجع بهش چیزی نمیدونه.
من....دختر کفشدوزکیم.........



-مرینت ساعتت یه ربع داره زنگ میخوره نمیخوای که روز اول مدرسه رو دیر برسی.

با کلافگی دستش را روی موبایلش که زنگ میخورد گذاشت.سرش از زیر پتویش بیرون اورد که مادرش دوباره گفت:

-بیا دیگه.

مرینت با کلافگی و با لحن خواب الود گفت:

-باشه مامان.

او از تخت پایین امد و بعد از انجام دادن کارهایش در حالی که از پله ها رو به پایین میرفت با لبخند گفت:

-دارم میام.

پس از به پایان رساند پله ها بسوی مادرش رفت و بوسه ای بر روی گونه هایش زد و سپس به سمت میز صبحانه رفت.
بر روی صندلیش نشست و چشمانش را بست و با ناراحتی گفت:

-فکر میکنی دوباره با کلویی همکسلاسم؟

این را گفت و سپس یک لیوان شیر برای خودش ریخت.مادرش سرش را بسوی او چرخاند و با لحنی که سعی میکرد مرینت متقاعد شود گفت:

-چهار ساله باهاش همکلاسی امسال دیگه فکر نکنم باشی.

او در حال خوردن با ناراحتی گفت:

-با این شانس گند من همه چیز ممکنه.

مادرش با لبخند گفت:

-اینجوری نگو،یه سال جدید در پیش داری،مطمئنم که همه چیز درست پیش میره.

مرینت لبخندی زد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.او بسته کاکائو را روی میز گذاشت که یکدفه دستش با چنگال برخورد کرد و باعث شد که یک عدد پرتغال از داخل ظرف میوه به بیرون بیوفتد و از سطح صیقلی پاکت سر بخورد و و بعد به پاکت شیر برخورد کند و تمام پاکت شیر بریزد. مرینت با نگرانی و چشمانی درشت شده سعی در متوقف کردن پرتغال داشت اما پرتغال راه خودش را گرفت و بعد به ظرف کره و مربا برخورد کرد و باعث شد کاسه ماست هم سرازیر شود.مرینت با حالتی کلافه آهی کشید و صورتش را جمع کرد.مادرش که مشاهده گر تمام ماجرا بود دستمال سفیدی به دست گرفت و مشغول مرتب کردن میز صبحانه شد.مرینت هم ناراحت کمکش کرد.مادر حال غمگین دخترکش را دید و نوازش گونه دستی به گونه های برجسته و قرمز رنگ مرینت کشید.مرینت با این کار مادر خوشحال شد و لبخندی زد که زیباییش را چند برابر کرد.
پس از کمک به مادر به سمت اتاقش رفت.لباس هایش را که یک ست صورتی و سفید بود را پوشید.یک شلوار کوتاه به رنگ صورتی،تاپ بندی سفید رنگ که در گوشه سمت راست سینه اش چند گل زیبا طراحی شده بود و در اخر کت نازک ذغالی رنگش که در بالای یقه اش طرح سفید با خال های صورتی تزیین شده بود.
با برداشتن کیف مدرسه صورتی رنگش و موبایل به بیرون رفت.
اول به پدرش که در مغازه شیرینی فروشی معروفش بود سر زد.پدرش که مشغول درست کردن ماکارون هایش بود با دیدن دخترش اواز خواندنش را قطع کرد و ظرف شیرینی هایش را به او نشان داد.مرینت ذوق زده ماکارون های رنگی را که پدرش برای روز اول مدرسه او درست کرده بود تا بین دوستانش پخش کند را در دست گرفت.ذوق زده گفت:

-بابا اینها خیلی عالین!

پدرش لبخندی زد و گفت:

-خوبه که خوشت اومد.

مرینت ذوق زده ارام پاهایش را بر زمین کوبید و یک نگاه دیگر به ماکرون های سبز رنگ انداخت و گفت:

-مرسی بابا،همه توی کلاس اینهارو دوست دارن تو بهترینی!

پدرش دستی به موهای سورمه ای رنگ دخترش کشید و گفت:

-مابهترینیم،کارت تو طراحی لوگو بهترین بود.

مرینت لحظه ای کنترلش را از سر خوشحالی از دست داد و جعبه ماکارون هارا بر هوا انداخت و دستش را محکم دور گردن پدرش حلقه کرد.پدرش سریع دست های بزرگش را زیر جعبه گذاشت و مانع از افتادن انها شد.مرینت با خنده از او جدا شد و در حالی که گونه مادرش را که تازه به انجا امده بود میبوسید رو به پدرش گفت:

-مرسی.

و پس از بوسیدن پدرش با دو به سمت درب مغازه رفت و گفت:

-امشب میبینمتون.

او از در مغازه بیرون رفت و دوان دوان به سمت خط عابر پیاده رفت.هنوز چراغ راهنما قرمز نشده بود و مرینت هم عجله داشت همانطور که این پا و ان پا میکرد چشمش به پیر مرد قد کوتاهی افتاد که یک پیرهن قرمز با گلهای درشت سفید پوشیده بود.عینک روی چشمانش و عصای چوبی در دستش نشان از کور بودن ان پیرمرد بود.مرینت با دیدن ماشینی که به سمت او میامد لحظه ای ترسید .ماکرون به دست سریع به سمت پیرمرد رفت و دستانش را کشید و او را به سمت پیاده رو کشاند.پیرمرد که کسی نبود جز استاد فو با دیدن این کار مرینت حس کرد که صاحب معجزه گر کفشدوزک را پیدا کرده.
مرینت از جایش بلند شد و پیرمرد گفت:

-مرسی خانوم.
و بعد با دیدن ماکارون های سبز رنگ و داغ با پشیمانی ساختگی گفت:

-اوه،چه خرابکاری شد.

مرینت میخواست ماکارون های سالم را بردارد که چراغ سبز شد و عابران ناخاسته از روی ماکارون ها رد شد.حالا دیگر هیچ ماکارونی نداشت.مرینت ناراحت سرش اورد بالا و روبه پیر مرد گفت:

-عیبی نداره،این عادیه،اسم دوم من بدشانسه.

بعد جعبه ماکارون هارا به سمت پیرمرد گرفت و گفت:

-به هر حال هنوز سمت چپی ها سالمه.

با این کارش به پیرمرد ماکارون تارف کرد و پیر مرد هم با لبخند یه ماکرون تازه برداشت و یک گاز به اون زد و گفت:

-اوومم،خیلی خوشمزه اس.

ناگهان صدای زنگ مدرسه از ان سمت خیابان امد.مرینت در جعبه را بست و با لبخند در حالی که داشت میرفت رو به پیرمرد گفت:

-اوه نه ، دیرم شد ، روزتون خوش اقا.

وه بعد با دو به سمت انطرف خیابان رفت.
استاد فو با لبخند به رفتن مرینت نگاه میکرد و سپس به جعبه کوچک شش ضلعی که درست مثل جعبه معجزه گر ها بود اما کمی کوچکتر در دستش نگاه کرد و لبخندی از سر اسودگی کشید و درحالی که جعبه را در جیبش قرار میداد گفت:

-ازت ممنونم خانوم جوان.

و بعد انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش بود که تظاهر میکرد کور است و بدون عصا نمیتواند راه برود.حالا عصارا دودستی بر پشتش گرفته بود و اسوده خیال راهش را ادامه داد.او حالا باید فقط یک صاحب برای معجزه گر کت نوار پیدا کند.
مرینت همچنان در حال دویدن بود.ابدارچیه مدرسه دررا برای او باز کرد و مرینت با دو حیاط خالی را پشت سر گذاشت.سریع از پله ها بالا رفت و در کلاسش را باز کرد.معلم در حال صحبت بود و همه بچها سر کلاس حاضر و اماده بود.معلم که هنوز متوجه حضور مرینت نبود رو به نینو لحیف گفت:

-نینو چرا امسال جلو نمینشینی؟

نینو که طبقه اخر نشسته بود بی حوصله کیف نارنجی رنگش را کشید و به ردیف جلو رفت.مرینت هم با لبخند پشت سر او در ردیف دوم نشست.جعبه ماکارون ها را روی میز گذاشت که یکبار دستی کشیده و ظریف روی میز امد.مرینت رد دست را گرفت و کلویی بورژوا را دید که دست به کمر مرینت را نگاه میکند.مرینت باورش نمیشد که دوباره با کلویی همکلاس شده.
کلویی دختری لوس و غرغرو بود که دوست داشت همه چیز دور او بچرخد به نظر او اگر ان نبود زمین به گردش شبانه روزی اش ادامه نمیداد.پدر او شهردار بود و مادرش طراح مد.همه شهر مجبور بودند بی برو برگشت دستور های کلویی را اجرا کنند.او درحالی که ادامسش را میجویید با لحن طلبکارانه ای گفت:

-مرینت دوپن چنـگ.

مرینت خسته سرش را پایین انداخت و گفت:

-اوه ، بازم شروع شد.

کلویی راست ایستاد و در حالی که به خودش اشاره میداد گفت:

-اینجا جای منه.

مرینت با چشم های درشتش به او نگاه کرد و گفت:

-اما کلویی من همیشه اینجا نشستم.

ناگهان دختری با موهای نارنجی و عینکی بزرگ کنار مرینت نشست و دست به سینه با صدای تو دماغی اش گفت:

-سال تموم شد.الان یه سال جدید و جاهاهم جدیده.

مرینت به او نگاه کرد.کلویی باز به میز تکیه داد و روبه مرینت محکم گفت:

-پس تو هم بهتره بلند شی و بری کنار اون دختر که تازه اومده بشینی.

و بعد به دختر سبزه پوست که موهای قهوه ای داشت اشاره داد.دخترک سرش را از گوشیش در اورد و با اخم به کلویی نگاه کرد.مرینت ناراحت گفت:

-ولی....


کلویی نزاشت حرفش را ادامه دهد و باز با لحن کوبنده ای گفت:

-گوش کن ، امروز ادرین داره میاد و اون ردیف جلو میشینه پس منم اینجا میشینم....فهمیدی؟!

مرینت که گویی تازه اسم آدرین به گوشس خورده بود سوالی گفت:

-آدرین کیه؟

اینبار کلویی و دوستش که سابرینا نام داشت بلند زدند زیر خنده.
کلویی دست به سینه ایستاد و گفت:

-نمیتونم باور کنم که نمیدونی ادرین کیه...داری شوخی میکنی؟!این چه زندگیه که تو داری میکنی؟!

اینبار سابرینا گفت:

-اون یه مدل معروفه.

کلویی به خودش اشاره داد و گفت:

-و اون بهترینن دوست من میشه..پس برو اونجا بشین.

اینبار همه دختر تازه وارد که عینکی روی چشمانش بود و الیا نام داشت دست به سینه جلوی کلویی ایستاد و جسورانه گفت:

-هی از کی تو شدی ملکه کلاس؟

کلویی دست به کمر روبه آلیا گفت:

-هی سابرینا ببین این دختر جدیده چه زبونی داره......مثلا میخوای چیکار کنی؟!.....میخوای با عینکت منو بکشی؟!

الیا که اخم غلیظی روی پیشانی اش بود.روبه کلویی با عصبانیت گفت:

-بگرد تا بگردیم.

و بعد کلویی را کنار زد و دست مرینت را کشید و او را به سمت صندلی جلو برد و گفت:

-بیا بریم.

در این زمان ففط مرینت بود که نگاهش بین انها میچرخید و چیزی نمیگفت.در این زمان مرینت پیچ خورد و افتاد و جعبه ماکارون هایش هم افتاد.سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-ببخشید،ببخشید،ببخشید.

این را گفت و سعی کرد به خنده های کلویی توجه ای نکند.اینبار معلم به میز تکیه داد و با لبخند گفت:

-خب همه سر جاتون نشستین؟

الیا ارام به مرینت نگاه کرد که با ناراحتی به جعبه ماکارون هایش خیره بود و بعد گفت:

-اروم باش دختر،اتفاف بدی نیوفتاده که

مرینت به او نگاه کرد و گفت:

-کاش میتونستم مثل تو ، تو روی کلویی وایسم.

الیا با لبخند گفت:

-پس منظورت مجاستیاس.

و بعد عکسی را از توی گوشی اش به مرینت نشان داد و گفت:

-اون میگه کسایی که بر افراد شرور پیروز میشن همیشه ادم های خوبن.

و بعد درحالی که به کلویی اشاره میداد گفت:

-و ادم بده اینجا اون دختره اس...

بعد به خودش و مرینت اشاره داد و گفت:

-و ما ادم خوب هاییم...نمیتونیم بزاریم هرکاری که دلش میخواد انجام بده.

-من قدرتی که ندارم،این کار برام اسون نیست.

-نگران نباش دختر ، تو الان با منی ، پس اعتماد به نفست کجا رفته؟

مرینت خوشحال شد و تک ماکارون داخل جعبه را به دونیم تقسیم کرد و درحالی که نیمی را به الیا میداد با لحنی که انگار داشت خودش را معرفی میکرد گفت:

-مرینت.

الیا هم با همان لحن گفت:

-الیا.

و بعد دو دوست در کنار هم ماکارون خوردند.
در این لحظات صدای خانم معلم انها را به خودشان اورد:

-برای کسایی که نمیدونن من خانم بوستیه هستم.

و بعد اسمش را با خط زیبایی روی تخته نوشت و ادامه داد:

-من امسال معلم شمام.

در ان زمان کلویی تنها کسی بود که از همه نگران تر بود چرا که ادرین دوست قدیمی و محبوبش هنوز به سر کلاس نیامده بود.کلویی در حالی که دستش را زیر چانه اش میگذاشت با نگرانی خطاب به سابرینا گفت:

-اون باید تا الان اینجا میبود.

***
*آدرین*

او همچنان در حال دویدن بود.هنوز در دلش ترس این را داشت که نکند ناتالی و بادیگاردش برسند و او را به خانه ببرند.دسته کیف طوسی رنگش را بیشتر فشرد و سرعتش را زیادتر کرد.هرازگاهی برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد تا از نبودن انها مطمئن شود.ناگهان ماشین مدل بالایی که متعلق به پدرش بود و سرنشینانش ناتالی و بادیگاردش بودند جلوی در مدرسه توقف کردند.ادرین با دیدن انها سرعتش زیادتر شد . نزدیک پله های مدرسه بود که ناتالی از ماشین پیاده شد و با عصبانیت گفت:

-آدرین لطفا صبر کن ، تو میدونی که پدرت اینو نمیخواد.

و بعد به همراه بادیگاردش به او نزدیک شد.ادرین در اواسط پله ها ایستاد و دستش را روی سینه اش گذاشت و محکم گفت:

-اما این چیزیه که من میخوام.

و خواست دوباره از پله ها بالا برود که چشمش به پیرمرد قد کوتاهی افتاد که روی زمین افتاده بود و تقلا میکرد تا عصایش را بردارد.پیرمرد یک پیرهن قرمز با گلهای درشت سفید پوشیده بود.ادرین با دیدن ان صحه لحظه ای درنگ نکرد و با سرعت به سمت ان پیرمرد دوید.ناتالی و بادیگاردش فقط متعجب اورا نگاه میکردند.ادرین به رسید و عصایش را به دستش داد.پیرمرد یا بهتر است بگوییم همان استاد فو تظاهر کرد که با تکیه دادن به ان عصا میتواند بلند شود.او در فکر خود ادرین را یک کت نوار واقعی دانست.درحالی که بلند میشد روبه ادرین گفت:

-ممنونم مرد جوان.

ادرین به سوی او لبخندی زد و خواست که به سمت پله ها برود که دید ناتالی و بادیگاردش راه اورا سد کرده اند.با ناراحتی به انها نگاه کرد.وقتی دید چاره ای ندارد سرش پایین انداخت و به سمت انها رفت.به انها رسید سرش را بالا اورد و با لحن ناراحت و ارامی گفت:

-من درست مثل بقیه میخوام برم مدرسه.....مشکل بابام چیه؟....اون هیچوقت به حرفام گوش نمیکنه!

ناتالی و بادیگاردش به حرفای او ذره ای توجه نکردند.ادرین سرش را پایین انداخت و به همراه بادیگاردش به سمت ماشین رفتند و سوار شدند . ماشین راه افتاد اما ادرین هنوز ناراحت و دلشکسته بود.....

در این زمان استاد فو که شاهد ماجرا بود و خود را پیرمرد فرطوت که به سختی میتوانست راه برود جلوه داده بود با رفتن انها عصایش را برروی شانه اش گذاشت و بی خیال به راه افتاد و شروع به سوت زدن کرد.او از اینکه دو نوجوان مهربان و با گذشت را برای کت نوار و لیدی باگ انتخاب کرده بود بسیار خوشحال بود.
***
*کلاس درس*

کلاس درسشان تمام شده بود.خانم بوستیه قبل از اینکه برود رو به بچها با لحن مهربانی گفت:

-برای کسایی که در انتظار PE هستن اقای دانجرکور توی ورزشگاه منتظرشونه....بقیه هم میتونن برن به کتابخونه.


ناگهان صدای داد یکی از دانش اموزان بلند شد که داد میزد:

-کییییم!

خانم بوستیه گفت:

-ایوان چیشده؟

ایوان درحالی که با دست راستش که کاغذ مچاله شده ای در ان بود به کیم اشاره میداد گفت:

-تقصیر کیم بود ، اون...

و سپس مشتش را به طرف کیم گرفت و خواست ادامه دهد که خانم بوستیه با ناراحتی گفت:

-ایوان برو به دفتر مدرسه.

ایوان عصبانی کیفش را روی شانه هایش انداخت و با اخم غلیظی به سمت در رفت او انقدر عصبانی بود که اگر کارد میزدی خونش در نمی امد و همچنان کاغذ را در دستان بزرگش مچاله میکرد.....

***
*هاکماث*

وقتی پنجره دایره شکل بزرگ روبه رویش باز شد خبر از این بود که یک قربانی برای اکوماهای هاکماث پیدا شده.هاکماث خنده ای شیطانی سر داد و خبیثانه گفت:

-موجی از احساسات منفی ، این عالیه این همون چیزی که نیاز دارم.این طعمه مناسب برای اکومای هاکماث.

این را گفت و بعد پروانه ای سفید و زیبا روی کف دستانش قرار گرفت.او دست دیگرش را روی ان پروانه گذاشت و همه انرژی منفی اطرافش را در یدن ان پروانه مجذوب کرد که باعث شد رنگ پروانه به بنفش تیره دربیاید.او درحالی که عصایش را در هوا میچرخانه گفت:

-اکومای کوچک من پرواز کن و اونو تسخیر کن.

و بعد اکوما به سمت پنجره رفت و از انجا راه بیرون رفتن را پیدا کرد.اکوما به دنبال انرژ منفی میرفت تا فرد قربانی عذاب دیده را پیدا کند.

***
*مدرسه*

ایوان با عصبانیت به سمت اتاق مدیر رفت.بدون انکه در بزند همانطور در را باز کرد و به داخل رفت.اقای مدیر که از این حرکت خوشش نیامده بود گفت:

-ببخشید پسر جوان،بهت یاد ندادن که قبل از ورود در بزنی؟

این جمله ایوان را عصبی تر کرد.اقای مدیر ادامه داد:

-حالا برو بیرون و دوباره در بزن.

ایوان اخم هایش را در هم کشید و بیصدا به بیرون رفت و در را بست.صدای اقای مدیر دوباره در امد:

-حالا در بزن.

در این موقع اکوما که به دنبال قربانی خودش میگشت کم کم به سمت ایوان امد و در کاغذ دستش محو شد.رنگ کاغذ مچاله شده حالا بنفش تیره بود.با پنهان شدن اکوما یک ماسک چشم که بصورت خاصی طراحی شده بود و برجسته بود به رنگ بنفش بود روی صورت ایوان امد.ارباب شرارت از ان راه میتوانست با قربانی های اکوماتیز صحبت کند یا دستور بدهد.به محض اینکه فهمید میتواند با ایوان صحبت کند گفت:

-استون هارت،من هاکماث هستم.من بهت قدرتی برای انتقام گرفتن از کسایی که اذیتت کردن میدم.

ایوان که تسخیر نیروی شیطانی هاکماث شده با لبخندی شیطانی گفت:

-باشه هاکماث.

و گفتن همین کلمه کافی بود تا نیروی بنفش رنگی دور اورا احاطه کنند و ایوان را تبدیل به موجودی کنند که حالا استون هارت نام داشت.

***
اقای مدیر که در دفتر منتظر ایوان بود کلافه گفت:

-خب زود باش دیگه.

اما یکهو در با شدت زیادی شکست و بر زمین پخش شد.اقای مدیر هم که انتظار چنین کاری را نداشت با هیکل چاقش روی زمین افتاد.او هیچی نمیدید فقط صدای نعره مانندی شنید که داد میزد:

-کییییییییم.

و بعد شروع به راه رفتن کرد که گویی انگار زمین لرزه امده باشد.

***

الیا و مرینت به همرا چند بچه دیگر در کتابخانه مشغول کتاب خواندن بودند که احساس کردند دارند میلرزند انقدر شدّت زیاد بود که به روی زمین افتادند.حالا همه کسانی که در انجا بودند همینطور بود.
مرینت که با شدّت زیادی زمین خورده بود دست به سر درد گرفته اش گرفت.الیا زمان را از دست نداد سریع از جایش بلند شد و به سوی مرینت امد دست او کشید و سریع بلندش کرد و شروع به دویدن کردند.همه بچها جلوی دوربین مداربسته جمع شده بودند و پچ پچ میکردند الیا و مرینت که تازه رسیده بودند با دیدن ان موجود سنگی طوسی رنگ که چشمانی سبز روشن داشت که گویی انگار چراغ به جای انها گذاشته بودند و جثه بزرگش که اندازه ساختمانی بود برخود لرزیدند.
الیا که بسیار ترسیده بود گفت:

-اون دیگه چیه؟

موجود سنگی باز نعره کشید و داد زد:

-کییییییییم.

و بر راه رفتن خود که گویی با هرقدمش زلزله میامد شروع به رفتن در خیابانها کرد.
هیچکدام از دوستانش خبر نداشتند که ان موجود سنگی که انجا میبینند کسی نیست جز دوست قلب نازکشان ،ایوان.
اقای مدیر که ان شرایط را دید وقت را طلا دید و به سوی تلفن رفت

-سلام،پلیس؟لطفا نیروهاتونو بفرستین مدرسه.


در انطرف مرینت با حیرت و هیجان به اوضاع نگاه میکرد.دستش را روی سینه اش گذاشت و با چشمانی درشت شده گفت:

-چه اتفاقی داره میوفته؟؟اون صدای ایوانه؟؟!

الیا که موقعیت خود را پیدا کرده بود باز ذوق خبر نگاری اش بع سراغش امد و گفت:

-جالبه!اون تبدیل به یه سوپر تبهکار شده!موندم به اینا چی بگم،سوپر شرور؟یا تبهکار یا...

در این هنگام به شئ داخل دستش نگاه کرد و گفت:

-چک شدGPS...باتری چک شد....من دیگه باید برم.

و لبخند به لب شروع به دویدن کرد که مرینت گفت:

-هی...کجا میری؟!

الیا برگشت و با هیجان گفت:

-هرجا که یه سوپر تبهکار باشه یه ابرقهرمان هم هست من میرم ببینمش.

بعد درا باز کردو رفت.مرینت دوباره برگشت و به ان موجود سنگی خیره شد.او دید که یک ماشین سنگین را براحتی بلند کرد و به دوربین کوبید.چون غیر منتظره بود مرینت یک دادی کشید.

***

در این زمان استاد فو که از همه چی بیخبر بود.به جعبه معجزه گر داخل دستش نگاه کرد و بعد با لبخند به عمارت زیبای روبه رویش خیر شد.

داخل ان عمارت زیبا گابریل اگراست به همراه پسرش ادرین زندگی میکردند.ناتالی در حالی که قدم میزد و به کتاب نگاه میکرد.سوالش را خطاب به ائدرین پرسید:

-اولین رئیس جمعور در جمهوری پنجم کی بود؟

ادرین که بی حوصله سرش را به دستانش تکیه داده بود و بنظرش این سوال خیلی اسان میامد گفت:

-همه فکر میکردند اون گول بود اما در حقیقت رنی کوتی بود که در انتخابات پیروز شد.

ناتالی با حیرت گفت:

-عالی بود ادرین.

اینبار صدای پدر ادرین امد:

-یه لحظه وایسا ناتالی.

ناتالی عقب رفت و گفت:

-بله اقا.

گابریل دوباره گفت:

-فکر کنم که بهت گفته بودم که تو مدرسه نمیری.

ادرین سرش را پایین انداخت و گفت:

-اما پدر!منم دوست دارم مثل همسن و سالای خودم به مدرسه برم!

پدرش پرخاشگرانه گفت:

-همون که گفتم اِدریِن!تو باید به حرف من گوش بدی،الانم سریع برو به اتاقت...فقط حواست باشه دست از پا خطا نکنی چون بادیگاردت همه جا پیشته!

اِدریِن با نگاهی غمگین خطاب به پدرش گفت:

-چشم پدر!..با اجازتون.

این را گفت و سریع به سمت اتاقش رفت.رئی مبل دراز کشید و ناراحت به چاره خود اندیشید.چشمانش را ارام باز کرد و بست...ولی وقتی چشمانش را باز کرد با یک جعبه کوچک شش ظلعی که قهوه ای رنگ بود و طرح های عجیبی بر روی ان بود،ادرین را به حیرت اورد.
درجا بلند شدو جعبه کوچک را برداشت.با تعجب به ان نگاه کرد و متعجب زده گفت:

-این دیگه چیه؟!!!!

این را گفت و ارام در جعبه را باز کرد که نور زیادی ساتع شد . نور انقدر زیاد بود که ادرین دستش را روی چشمانش گذاشت و چشمانش را بست.به ثانیه نکشید که یک صدای عجیب و بامزه در دورو ور او پخش شد.

-هی پسر چشماتو باز کن منو ببین!

ادرین دستش را از رئی چشمانش برداشت.ناگهان بر گوشه تخت رفت و با بهت به موجود کوچک سیاه رنگ روبه رویش نگاه کرد.او زبانش بند امده بود باور کردن موجود روبه رویش برایش غیر قابل بود.با تته پته درحالی که میترسید گفت:

-تـ..ـو کی هستـ...ـی؟....مـ..من در جعبه رو باز کردم و....

ان موجود سیاه رنگ در وسط حرف او پرید و گفت:

-من کوامی گربه سیاهم/کت نوار....ببینم تو چیزی نداری من بخورم؟

این را گفت و شروع کرد به زیر و رو کردم اتاق.ادرین که فهمید ان موجود ضرری ندارد با لجاجت بلند شدو در حالی که میپرید هوا تا ان موجود سیاه رنگ را بگیرد گفت:

-هان؟چیع گفتی...عع وایسا ببینم...کوامی چیه؟

این را گفت و سپس ان موجودی که خود را کوامی میخواند،را در یک شیشه گیر انداخت.کوامی به شکل مسخره ای خود را به شیشه میکوبید بعد از چند مین ارام گرفت و با بی حوصلگی گفت:

-مگه تو همونی نیستی که استاد فو واسه گربه سیاه بودن انتخابت کرده؟

ادرین با تعجب گفت:

-استاد فو؟گربه سیاه؟منظورت چیه؟

کوامی همانطور با بیحوصلگی و لوده گی گفت:

-من پلاگم!کوامی معجزه گر کت نوار قدرت من نابودی و حالا تو صاحب من هستی..حالا تروحدا چیزی نداری من بخورم؟؟؟تا وقتی سیر نشم هیچی نمیگم!

ادرین سریع به طبقه پایین رفت و یواشکی چند نوع غذا از اشپز خانه
برای کوامی اورد.
.......
همه غذاها روی میز چیده شده بودند و کوامی مقابل انها بود.در حالی که به دقت همه غذاها را نگاه میکرد با بی میلی گفت:

-اه اه این مرغ بوگندو دیگه چیه؟نه...امکان نداره من اینو بخورم....ای ای ای این چیزه که هی داره میلرزه چیه؟یه چیز یهتر نداری من بخورم؟

ادرین خندید و گفت:

-اون مرغ بو گندو مرغ غذای مورد علاقه منه پلاگ....اون چیز لغزنده هم بهش میگن ژله...حالا مطمئنی هیچکدوم از اینارو دوست نداری؟؟؟

پلاگ خواست جواب بدهد که ناگهان یک بوی خوبی به مشامش رسید.او دنبال بو را گرفت و به سطل زبالع رسید.با ذوق درون سطل زباله رفت و یک تکه پنیر بد بو را در اورد و به سمت ادرین رفت.ادرین با دیدن ان پنیر سریع بینی خود را گرفت و با چندش گفت:

-اووووق پلاک اون پنیر چممبر بو گندورو بنداز دور.

پلاگ با خوشحالی به پنیرش نگاه کردو درحالی که یک گاز به ان میزد گفت:

-تو چطورمیتونی به این پنیر خوشمزه بگی بوگندو؟اووووممممم بهترین غذاییه که توی عمرم خوردم وااای میخوام...میخوام...ادرین دوباره میخوااام.

ادرین با چندش به پنیر نگاه کردو بیحوصله گفت:

-بله دیگه توعه کوامی فقط یه پنیر بوگندو دوست داری و من هر رئز باید این بو رو بدم.

و بعد درحالی هنوز با چندش به پنیر نگاه میکرد به سوی اشپزخانه عمارت رفت تا برای ان موجود پنیر چممبر بدبو بیاورد.

***







رمان میرالکسیکفشدوزکیماجراجویی در پاریسماجراجویی در لس انجلسلیدی باگ
نویسنده:مریم کرانی*رمان و داستان نویسی*ویگول.نودهشتیا*
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید