سلام نمیدونم کجا هستید وداری چیکار میکنید اما امیدوارم حالتون خوب باشه حداقل حالتون مث من نباشه اما مگه من چمه هیچیم نیست فقط ازدست دوستم کلافه شدم حالا که کرونا اومده زندگی در دوران قرنطینه برای من سخت ترشده و دوستم منو چسبیده و ول نمیکنه و هی کار میده دستم و من هی مدام باید مواظبش باشم با اینکه من کوچیکترم ازش اما انگار من بزرگترش هستم وباید نگرانش باشم
یکی از بزرگترین معضلاتی که در مورد دوستم باهاش مواجه هستم ودست وپنجه نرم میکنم معضل شکمو بودن دوستمه ؛بخصوص وقتایی که ناراحته یا عصبی بیشتر دل به غذا خوردن میده واونقدرم بی معرفته که به من تعارفم نمیکنه اخه منم گشنم میشه دلم میخواد ازاون خوراکی های خوشمزه و چرب وچیلی . حتی وقتی سلولهای معدش شاکی میشدن بدون خم اوردن به ابروهاش به نشخوار ادامه میداد به واقع مرکز کنترل وفرماندهی بدنش شکمش بود نه مغزش وخوب که من قابل خوردن نبودم وگرنه منم میخورد دوست من که در حالت عادیش به معدش رحم نمیکرد تصور کنید در دوران خونه نشینی با اون غذاهای چرب وچیلی چه شکلی شده باشه خوبه؟
من که وظیفه خودم میدونستم به عنوان یک دوست بهش کمک کنم تا لاغربشه؛ با استفاده از هوش و خرد وصف نشدیم اونهم بعد از خطور فکری خفن؛ رفتم ودست به شلوار(دامن نپوشیده بود). گوگل پلی شدم ویک برنامه لاغری براش نصب کردم چون فک میکردم این بهترین کاره و امید داشتم خروجی این کار بشه یک عدد باربی خوشکل اما زهی خیال باطل
اگرفکر میکنید دوست من به نحو احسنت از این برنامه استاده کرد ولاغرشد باید بگم سخت در اشتباهید چون دوست من یک تنبل درجه یک بود تنها مزیت اینکار این بود که فهمیدم غلط زیاده انجام دادم که این برنامه رو نصب کردم
زندگی ما به همین منوال میگزشت تا اینکه قضا وقدر الهی دست به دست هم دادند تا در زندگی ما معجزه بیافرین من که د ر اون موقع بدنبال این بودم که به نحوی دوستم را سرگرم کنم پس شروع به جستجو کردم بعد از کنکاش های خالصانه؛ حاصله ی اون شد اشنایی با یک موجود عجیب به نام اینستاگرام که مارو وارد چاله چوله های دنیای مجازی کرد
متاسفانه من اون موقع نمیدونستم این یه فاجعس که داره توزندگی دوستم اتفاق میوفته ... دوستم شروع کرد به ساختن یه حساب کاربری وبرای اینکه ازبقیه کاربرا عقب نمونه وشاید هم برای رو کم کنی ؛ رفت توی گوگل انواع واقسام متن برای بیو رو جستجو کرد تا متن درخور وشانی رو پیدا کنه . بهترین متن موجود از نظر خودش رو کپی کرد وگزاشت بیو اینستاگرامش .بعد هم یک عکس فیک پیدا کرد و گزاشت پروف اما وقتی همه اونو متهم کردن که اکانتش فیکه و کمی تا قسمتی هم تحت تاثیرشاخ های مجازی به یکباره متحول شد تا پای روی ماورای باوراش بزاره و عکسی ازخودش بار بزاره که دهن همه اسفالت شه وسکوت رو برهرچیز دیگه ای ترجیح بدن. پس لنگان لنگان پیش من اومد تا من در این زمینه بهش کمک کنم ؛من بهش اسنپ چت رو معرفی کردم و نصب کردم من شده بودم مثل بنگاه خدمت رسانی که بدون مزد خدماتش رو ارائه میده و نه تنها ازش قدر دانی هم نمیشه که متهم به کم کاری و بدرد نخور بودن هم میشه
دوست من که در بیضرفیتی استعداد عجیبی داشت ؛تمام زمانش رو اختصاص داده بود به گزاشتن شکلک های سرد وبی روح زیر پستها و اظهار نظر وتحلیلهای راهبردی در دایرکت و استوری گزاشتن وو...
دراثر همین تعاملات منطقه ای و مراودات میدانی بود که پسرکی ظاهرا عاشق پیشه مخ دوستمو زد چه شبها وروزها که دل ندادن وقلوه نگرفتن ؛اما این عشق مجازی هم عاقبت خوبی نداشت و چند روز پیش بود که بعد ازیک دعوای شدیدا خشونت امیز نوشتاری پسر دستان نامبارکش رو ؛روی گزینه بلاک زد و چنان رفت پی کارش که دوست من دچار انواع بیماریهای افسردگی نوع A BCشد
چون من ودوستم توی یک اتاق تا پیش ازاین زندگی مسالمت امیزی داشتیم تحمل کردن گریه های شبانه وعاشقانه دوستم برام غیر قابل تحمل بود پس به فکر راهکاری افتادم تا دوستم سرگرم شه هرچند میدونستم کارساز نخواهد بود ولی رفتم وازبرنامه بازار کتاب راه رو نصب کردم اوایل در اثر جوگیر شدن نصف کتابهای اپ رو خرید و مصممانه میخواست همشو بخونه ولی به خوندن یک صفحه اون هم مقدمه چگونه هرمردی راعاشق خود کنیم بسنده کرد
دراثر ناکارامدی راهکارم و بهره وری پایینش ؛ دوستم ترجیح داد زمانش رو با دوستاش بگزرونه و اونها رو هم درغصه های عاشقانش شریک کنه هر روز جریان عظیمی از دردودلهاش به پشت خط وحفره ای عمیق به نام گوش سرازیر میشد
این جریانهای تبادل اطلاعاتی باعث شد نورونهای مغزی من دچار اتصالات بشه مغزم مث اتشفشانی شده بود که منتظر بودم هران با فورانش ما رو زیر مواد مذاب واتشین مدفون کنه . همین اتفاق هم افتاد البته به نحو دیگه ای من مریض شدم و دیگه نمیتونستم به زندگی عادی ادامه بدم دوستم که وضعیت منو بغرنج دید با حالتی ناراحت و غمگین منو بعد از یک پیاده روی عصرانه کوتاه روی نیمکت پارک گزاشت و تنهایی به خونه برگشت جزییات زیادی رو به یاد ندارم فقط صدای توپی رو که بعد از اصابت به من به نقطه ای نامعلوم تغییر مسیر داد رو به یاد دارم چون خیلی حالم بد بود بعدا هم شنیدم که دوستم منو با یکی ازما بهترون عوض کرده
راستی یادم رفت خودم رومعرفی کنم من گوشی موبایل هستم شاید بپرسبد پس چطوری تونستی حرف بزنی خودمم دقیقا نمیدونم
قبلا واقعا اسمم تلفن بود میدونید چرا چون مردم فقط برای مواقع ضروری ازمن استفاده میکردن که بتونن صحبت کنن
اما امروزه که شکل باکلاس تری گرفتم تنها کاری که بوسیله من انجام نمیدن تماسه ....
انگار نقش یه سوپرمن رو توی دنیای تکنولوڗی دارم بازی میکنم گاهی خودمو به هنگی میزنم تا شاید دست از سرم بردارید اما شما با سماجت منو میبرید پیش تعمیرات ودوباره روز ازنو...
خواهشا ازمن درست استفاده کنید...