مرضیه
مرضیه
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

ای دگرگون‌کننده حال‌ها...

من به کاغذ سفید می‌نگرم. او به من.
فکر می‌کنیم چگونه می‌توانیم با هم رابطه بهتری داشته باشیم؟ من دیگر نمی‌نویسم و کاغذهای سفید روی هم تلنبار شده‌اند و احتمالاً دلیل آن را نمی‌دانند. شاید گمان می‌کنند به خاطر کیفیتشان است یا ابعادشان یا میزان سفیدی‌شان که باب دل من نیستند! اما آنها اشتباه می‌کنند. آنها در کمال زیبایی و مطلوبیت هستند.
مداد هم کنار کاغذ قرار گرفته و فکرهای مشابهی دارد. او هم فکر می‌کند که دلیل ننوشتن من چه می‌تواند باشد. چرا خودش و هیچ کدام از هم قطارهایش مورد پسند من نبوده‌اند تا با آنها چیزکی بنویسم؟
اما هیچ کدام از فکرهای آنها درست نیست. من فقط این روزها حال ناشناخته‌ای دارم که نمی‌تواند روی کاغذ سفید متمرکز و منسجم نوشته شود. همین.
چاره کار به نظر خودم گذشت زمان است و شکیبایی.

حالا من معمولا روی کاغذ کاهی‌ می‌نویسم
حالا من معمولا روی کاغذ کاهی‌ می‌نویسم


پ.ن ۱: عیدها مبارک

پ.ن ۲: دنیا همیشه همین بوده. دقیقا همان زمان که کسی خوشحال است کسی در جای دیگر این جهان غمگین است و برعکس.

پ.ن ۳:
عالم پُر است از تو
غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن
من آن نظر ندارد

از عطار

پ.ن۴: راستی وقت نشد پز بدهم :))) پارسال بوستان را کامل خواندم...

پ.ن ۵: خدا را شکر

نوشتندوستصبرزندگی
دوستدار نوشتن :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید