بهار، لبخند توست

این افسردگی که هر لحظه، مرا بیشتر به سوی تو می‌کِشاند، دوست دارم. کلمات از همه سو هجوم می‌آورند. دست می‌کشم تا دفتر و خودکارم را بیابم. از چشمانم کلماتِ تَری می‌چکد. می‌نویسم حرف‌های تو را. شعر می‌گویی... ولی چرا همیشه وسطِ شعرهایت به نبودنم، به کم کاری‌ام و به قول‌های عمل نکرده‌ام اشاره می‌کنی؟

صبر کن، بگذار یک امشب، فقط از خاطره‌های رنگی‌مان بگوییم، از بی‌تابی مشترکمان برای شکفتن غنچه‌های گل شمعدانی، که نمی‌دانیم قرمزند یا صورتی. نگاه می‌کنیم و منتظریم. چشمانِ من برق می‌زند و لب‌های تو خطی افقی را طی می‌کند. می‌دانی که نمی‌خواهم این خط افقی تمام شود، به پرنده سپرده‌ام که لبخندت را مثل امانتی بر بال بگذارد و آن را بر بالایِ بلندترین شاخه‌ی درختِ مقیمِ حیاطِ ساختمانِ روبرو بنشاند. آنجا که باشد هر روز لبخندت را می‌بینم. می‌دانی، لبخند تو، بهار من است.

جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه ست
تا نشود گل ز کار باز نماند
شیره خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگین کمان شکوفه فشاند
✏ «سایه»


پ.ن: نوشته شده در ۲۶ اسفند ۱۴۰۱/ ۳ روز مانده به آغاز بهار ۱۴۰۲

عکسی که خواهرم از گل شمعدانی‌ گرفته است
عکسی که خواهرم از گل شمعدانی‌ گرفته است