مرضیه
مرضیه
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

یک وجود...

دیشب که راجع به آنولین نوشتم و گفتم این چند وقته یادش بودم، خیلی از دوستان، در بخش نظرات نوشتند که اون‌ها هم یادش بودن.

چقدر این پیوستگی قلب‌ها قشنگه، این یاد کردن از آدم‌هایی که برامون عزیزن، اون لحظه انگار دیگه ما یه هویت جداگانه نیستیم، انگار زلال می‌شیم، شیشه‌ای می‌شیم، نور می‌شیم، از مرزهای جغرافیایی، از بدن‌ها، از همه عناصر مادی و غیرمادی رد می‌شیم و می‌ریم پیش اونی که به یادشیم...یگانه می‌شیم باهاش،...

انگار اون لحظه که یاد هم هستیم، بیشتر می‌فهمیم که یک وجودیم، یک جانیم، ...


پ.ن:

۱.

تا چند جویی آخر، از جان نشانِ جانان

درباز جان و دل را ، کین راه بی نشان است

۲.

چون به جان فانی شدی، آسان به جانان ره بری

زان که از جان تا به جانان تو، ره دشوار نیست


دوستدار نوشتن :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید