امروز ۲۶ مرداد ماه ۱۳۹۹، روزی که بالاخره میان حجم پرفشار کارها تصمیم گرفتم نوشتن این روایت کوچک را آغاز کنم. چند وقتی است که به ایدهی نوشتن چنین مطلبی فکر میکردم و خوشحالم امروز میتوانم بدون هیچ واسطهای از تجربیاتی که در ۱۰ سال اول زندگی کاریام کسب کردم برایتان صحبت کنم.
ابتدای شهریور ماه ۱۳۸۷ بود که از طریق یکی از دوستان قدیمیام به نام علی لطفی با محسن نوربخش و امیر ابراهیمی آشنا شدم و برای شروع همکاری جلسه گذاشتیم و گپ زدیم. آن زمان من تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم. شاید برایتان جالب باشد بدانید که رشتهام فیزیک بود و اتفاقا به گواه نتایجی که تا آن لحظه کسب کرده بودم دانشجوی خوبی شناخته میشدم. مثلا TA چند درس مهم مثل معادلات دیفرانسیل و مکانیک کوانتوم بودم. همینطور به تازگی یک مقاله در زمینه اپتیک غیرخطی از من منتشر شدهبود و چند وقت قبلش همین مقاله را در {شاید} ۱۱امین کنفرانس اپتیک و فوتونیک ایران که آن سال در دانشگاه اصفهان برگزار میشد ارائه کردهبودم. به ماجرای دانشگاه و اینکه چطور از اینجا سر درآوردم برخواهمگشت، اما فعلا همین را بدانید که مدتی میان گزینههایی که برای ادامه مسیر حرفهای کاری پیشرویم بود سرگردان بودم و این مسئله برای حداقل ۶ ماه مهمترین مشغلهی ذهنیام بود.
گویی در چاه عمیق و تاریکی رها شدهبودم و چنگالهایی که به دیوارههای اطرافم میکشیدم جز اثری کوتاهمدت و ردی گذرا نبود. تا آن لحظه مهارتهای زیادی کسب کردهبودم. خوشبختانه در یادگرفتن سریع بودم و میتوانستم با صرف مدت زمان کوتاهی به کلیات موضوع اشراف پیدا کنم و اگر علاقهمند بودم عمیقتر شوم. اما انگار هیچکدام از این مهارتها دیگر کارآمد نبودند. انگار دیگر رنگی نداشتند و به نظر میآمد همهی این سالها مسیر را از بیخ اشتباه آمده باشم.
من مسعود گروسیان در آستانهی ۳۴ سالگی، از فقط ۱۰ سال اول زندگی کاریام برایتان کلی حرف دارم. وقتی این را با تجربهی کسی که در ۸۰ سالگیاش به سر میبرد مقایسه میکنم بسیار کوچک و ناچیر درمییابمش. و احساس میکنم چقدر ما در زمینهی بازنشر تجربیاتمان میتوانیم بهتر عمل کنیم. چقدر محتوا کم است، در حالیکه واقعا کم نیست! زندگینامه استیو جابز را میخوانیم و به آن در موقعیتهای مختلف استناد میکنیم {که البته خیلی هم عالیست} اما از داستان بسیاری از کارآفرینان بزرگ خودمان اطلاعات چندانی نداریم. کسانی که شرایط اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی مشابهی را تجربه کردهاند. کسانی که حداقل یک انقلاب را به چشم دیدهاند و بارها افزایش قیمت دلار و نوسانهای بازار ایران را از سر گذراندهاند.
با خودم که بیشتر فکر میکنم میبینم شاید علت شکستهای تکراری و پیدرپی ۱۰۰ سال اخیرمان در همین منتقلنشدن کافی تجربهها باشد. شاید به این دلیل باشد که ما کمتر تاریخ میخوانیم. حافظهی جمعیمان خیلی زود فراموش میکند و دوباره با الگوهای تکراری آسیب میبینیم. شاید به این دلیل باشد که ما به شانههای هم کمتر اعتماد میکنیم. کمتر تیم میشویم. کمتر صحبت میکنیم و کمتر میشنویم.
“ شاید علت شکستهای تکراری و پیدرپی ۱۰۰ سال اخیرمان در همین منتقلنشدن کافی تجربهها باشد. “
خب برگردیم به محسن نوربخش و امیر ابراهیمی با گروه طراحان آریو :). محسن و امیر هر دو چند سالی بود که در بازار کار به عنوان گرافیست مشغول بهکار بودند و اتفاقا تا آن زمان پروژههای خوبی هم انجام داده بودند. من هم که در دیدارهای قبلی از کیفیت کارشان مطلع بودم برایم جذاب بود این همکاری هر چه زودتر شروع شود. در ابتدای ماجرا، قرار بود من علاوه بر کسب تجربه و کمک در طراحی، به توسعهی کسبوکار و منظمکردن فرایند تولید تیم نیز بپردازم. در آن زمان، از لحاظ فنی به کارکردن با نرمافزارهای اصلی طراحی گرافیک مانند Adobe Photosop و Adobe Illustrator مسلط بودم. اما خب لازمبود دید طراحیام تقویت شود و در پروژههای واقعیتر آن را به چالش بکشم.
خلاصه همکاری ما شروع شد. محسن و امیر هر دو کارهایم را بررسی و بسیار سخاوتمندانه راهنماییام میکردند. این شد که بعد از مدتی توانستم عملا در پروژهها کمکشان باشم. همینجاها بود که تیم آریو کمکم داشت من را واقعا به عنوان یکی از اعضایش میپذیرفت.
قبل از اینکه جلوتر برویم بهتر است کمی از چیزهایی که در این سالها یاد گرفتم برایتان بگویم و دوباره برگردیم به داستان خودمان. من از کودکی نزد پدرم خطاطی میکردم و میتوانستم با قلم به چند خط نستعلیق، نسخ، ثلث و شکسته نستعلیق بنویسم {متاسفانه در حال حاضر از خطاطیها نمونهای نداشتم}. جلوتر که برویم میفهمیم من چندان علاقهای به تمرکز طولانی مدت {در حدود ۵۰ سال} در کارها نداشتم. مثلا سالها فقط به تمرین خط نستعلیق بپردازم تا به درجات استادی برسم. معمولا بعد از درک ماجرا دوستداشتم چیزهای جدید دیگری امتحان کنم.
کمی بعد در دوران راهنمایی چند سالی به طراحی با مداد علاقهمند شدم. از پرترهی آدمها، کپیکردن طرحهای توی کتابهای راهنما تا خطخطیهایی از دنیای اطرافم را امتحان میکردم. این را هم اضافهکنم وقتی کاری را شروع میکردم در آن چند سال به شدت متمرکز میشدم و از هر فرصتی برای تمرین و تعمیق مهارت یا دانستههایم استفاده میکردم. مثلا یادم است در اکثر کلاسهای مدرسه معمولا کاغذی کنار دستم بود و چیزهایی که به ذهنم میآمد را میکشیدم. یا حتی اگر ایدهای نداشتم فقط کشیدن خط صاف یا دایره یا فرمهای دیگر را تمرین میکردم. یکبار معلم کلاس دوم دبستانمان از ما خواسته بود که خطوط صاف، اریب، دایرهای و چند حالت دیگر را تمرین کنیم. جلسهی بعد من تمام صفحات دفتر ۴۰ برگ نقاشیام را با تمرینهای پیشنهادی معلممان سیاه کردهبودم! هنوز بُهت و تعجب خانم حیدری، معلم دوستداشتنی و بچههای کلاسمان خاطرم است. از این دست خاطرات زیاد برایم پیشآمده.
یا مثلا یکبار دیگر کلاس اول دبستان که بودم، از ما خواستهبودند برای آشنایی با حرف «نون» و همه حالتهایش، روزنامهای را بخوانیم و حرف نون را جدا کنیم. من این کار را برای همهی صفحات روزنامه انجام دادهبودم!
الان که فکر میکنم میبینم ما همین اخلاق را در استودیو هم داریم. همراه با مشتریانمان آنقدر ادامه میدهیم تا کاملا از نتیجهی کار رضایتمند باشند. حتی بسیار پیشآمده که پشت سرمان به نیکی از ما یادکردند و گفتهاند: «به تیم گروسیان میگیم آقا کافیه… خوبه! اما اونا بازم میخوان کار رو بهتر کنن و ادامه بدن».
در حال نوشتنم و همزمان با خودم فکر میکنم هر چند شاید نوشتن این روایت در ابتدا پروژهی جذاب و سرراستی به نظرم میآمد، اما انگار قصد سنگ بزرگی کردهام و تمیز از آب درآمدن کار احتمالا با چالشهای فراوانی همراه باشد. اما همین پاراگراف قبل مرا به ادامه ماجرا امیدوار کرد. اینکه وقتی شروع میکنی به نوشتن و مکاشفه در اعماق خودت، چیزهایی میبینی که شاید در گذشته یا کودکیات چندان جدی نبودند، اما حالا به تکیهگاههایی ارزشمند تبدیل شدهاند.
“ وقتی شروع میکنی به نوشتن و مکاشفه در اعماق خودت، چیزهایی میبینی که شاید در گذشته یا کودکیات چندان جدی نبودند، اما حالا به تکیهگاههایی ارزشمند تبدیل شدهاند. “
به اوایل دبیرستان که رسیدهبودم کمکم به عکاسی علاقهمند شدم و کمی بعدش به عکاسی آماتوری نجومی. با همان دوستم علی لطفی بود که به سفرهای شبانه میرفتیم و عکاسی میکردیم. آتشکدهی نیاسر کاشان از رصدگاههای محبوبم بود. خوشبختانه ما آنزمان در خانه یک دوربین پنتاکس آنالوگ داشتیم که سالها بود خاک میخورد و عملا جز پدرم که در جوانیاش با آن عکاسی میکرد کس دیگری به این دوربین نزدیک نمیشد. خاطرم هست خانوادهمان در غیاب پدرم چند تلاش ناموفق با عکسهای بسیار پرنور یا خیلی تاریک را هم از سرگذراندهبود. خلاصه همه این ماجراها باعث شدهبود دوربین در گوشهی یکی از پرتترین کمدهای خانه سالها مورد بیمهری قرار بگیرد. اما پروژهی جدید عکاسی من کلید خوردهبود و تا ته داستان را در نمیآوردم آرام نمیشدم. بنابراین به میدان انقلاب رفتم و یک کتاب خود آموز عکاسی خریدم. متنهای ثقیل، جملههای بیمعنا و طولانی اولین مواجههام با دنیای عکاسی آنالوگ بود. مشکل بعدی سختبودن و گرانبودن کسب تجربه بود. هر حلقه فیلم فقط ۳۶ بار به تو فرصت آزمون و خطا میداد و تمام! این بود که همیشه کنار دستم یک دفترچه ثبت تنظیمات دوربین هم داشتم و مقدار سرعت، دیافراگم و شرح کوتاهی از وضعیت را یادداشت میکردم. چند وقت بعد، به همراه مادرم به انبار خانه رفتیم و به بهانهی کمک در مرتبکردن و نظافت، چشمانم را تیز کردهبودم تا گشتی میان کتابهای بایگانیشدهی پدرم بیاندازم.
با خود میگفتم اگر پدرم توانسته از کودکیمان اینقدر {یک جعبهی بزرگ عکس و اسلاید} عکسهای درست و دقیق بگیرد، پس حتما باید به طریقی عکاسی را میآموخته و احتمالا میان کتابهایش، چیزهای امیدوار کنندهای باید پیدا شود. که خوشبختانه شد. چند کتاب زیرخاکی آموزش عکاسی پیدا کردم. در این حد که شاید یکیشان هم سن و سال با مخترع عکاسی یا اولین عکاسهای تاریخ بشر بود. اما من چون دزدان دریایی که از اعماق آب، گنج نایابی را پیدا کردهاند خوشحال و مشعوف بودم و سر از پا نمیشناختم.
پیشنهاد میکنم لحظهای مکث و این حالت را با وضعیتی کنونی مقایسه کنیم. چیزی میخواهی یاد بگیری. لپتاپ یا موبایلت را برمیداری. گوگل را باز میکنی و به فارسی جستجو میکنی “فلان چیز” یا از برادر عزیزش Youtube میپرسی. و تمام!
باورش برای خودم هم سخت است که از این ماجرا فقط ۱۵ یا ۱۶ سال گذشته باشد. احساس پیرمرد ۹۰ و چند سالهای را دارم که دارد از خاطرات جنگ جهانی دومش تعریف میکند.
یادم میآید کتابها را فقط نمیبلعیدم! محو تکتک کلمات و عکسهای بعضا تار و رنگپریدهی کتابها میشدم. هر نکتهی تازهای که میآموختم برایم حیرتانگیز بود. انگار که گنجینهای از دانش ناب و روش کهن کیمیاگری را یافتهباشم. به مرور با تجربهی بیشتر و سفرهای تازهتر مهارت عکاسیام هم بهتر میشد و خروجیهای رضایتبخشتری میگرفتم. چند سالی بعد کمکم دوربینهای کامپکت دیجیتال به بازار آمدند و رقابت بین دوربینهای ۳.۲ و ۴ مگاپیکسلی داغ بود. کمی بعدتر اولین دوربین دیجیتال SLR هم به بازار معرفی شد که در نوع خودش انقلابی محسوب میشد. یادم هست اوایل عکاسهایی که به دیجیتال روی آوردهبودند تا مدتها یک دوربین آنالوگ هم روی دوششان میانداختند که نشاندهند از آن عکاسهای باتجربهی قدیمیاند و برای کارشان خون دل خوردهاند.
همینطور که جلوتر میرفتم همراه با تغییرات فضای عکاسی، من هم با تکنیکها و تکنولوژیهای جدید بیشتر آشنا میشدم. بعدتر به لطف عکسهای دیجیتالی خانوادگی، اسکن نگاتیوهای قدیمیام و نیازم برای جبران کیفیت عکسها و کمبود تجهیزاتم با نرمافزار Adobe Phoshop آشنا شدم.
آنزمان در فرومهای عکاسی {با اینترنت Dile Up}، بحثهای حیثیتی در باب ویرایشکردن یا نکردن عکسها محل اختلاف بود و چه جنگها که درنمیگرفت. عدهای ویرایش عکس را خطایی بزرگ و گناهی نابخشودنی میدانستند. در مقابل عدهای دیگر برای هنر و نشاندادن تصویری که از دنیا در ذهن داشتند مرزی نمیدیدند. این وسط هم گروهی میانهرو، ویرایش عکس را برای جبران کاستیهای فنی عکاسی دیجیتال مجاز میدانستند. من فکر میکنم جزو دستهی سوم بودم.
خب از ماجرای اصلی دور نشویم. عکاسی من را به فوتوشاپ رساندهبود. اینجاها اوایل دورهی دانشگاه بود. و من کنار درسها، همیشه فرصت و موضوعی برای چرخزدن و امتحانکردن امکانات مختلفش پیدا میکردم. کمکم در روتوش عکس، تکنیکهای جدیدتری یاد میگرفتم و مهارتم در طراحی کمک میکرد از اغراق بپرهیزم. این بود که نتیجهی نهایی حرفهای به نظر میآمد و لبخند رضایت و تشویق اطرافیان، به ادامهی مسیر امیدوارم میکرد. با پسرعمهام حامد بود که از ترمیم عکسهای قدیمی خانواده گرفته تا شبیهسازی شرایط آتلیه عکاسی با چراق مطالعه و ملحفهی سفید مشغول بودیم و هر ایدهی مندرآوردی تازه حسابی سرذوقمان میآورد. همهی اینها در حالی بود که مهمترین الویت زندگیام فیزیک بود و طبق همان جملهی قدیمی که «پسرم اینا رو کنار درسات ادامه بده…» من هم فرض دیگری جز این نداشتم.
کمی بعدتر، یعنی سال دوم دانشگاه به طور غیر ارادی دبیر انجمن فیزیک دانشگاه شدم. من قصدم راهاندازی تورهای گردشگری و نجومی در فضای دانشگاه بود. کاری که از ابتدای دوران دبیرستان در همان زمان عکاسی آنالوگ سرگرمش بودم. اما گویا در نظر همدانشگاهیهایم آنقدر محبوب بودم {شوآف} که در رایگیری نهایی بیشترین رای را بیاورم و دبیر انجمن شوم. خلاصه این مسئولیت باعث شد تا به شکل عملیتری از این مهارتها استفاده کنم. مثلا هر ترم یک یا دو نشریه علمی تولید میکردیم. با بچهها از ترجمه و گردآوری مطالب گرفته تا صفحهبندی و طراحی جلد همکاری میکردیم. اینجاها بود که رسما از فوتوشاپ با هدف طراحی گرافیک استفاده کردم و همینطور که پیش میرفتیم به بهانههای مختلف پای فوتوشاپ را وسط میکشیدم و کار جدیدی انجام میدادم.
چند وقت بعد، یکی از دوستانم پیشنهاد طراحی یک کارت پستال را به سفارش یک موسسه مذهبی مطرح کرد. من که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم قبول کردم و وقتی ازم در مورد زمان تحویل پرسیدند گفتم ۲ روز دیگر! بعدا فهمیدم همین باعث شدهبود که کار را از یک گرافیست حرفهای که چند هفته زمان برآورد کردهبود بقاپم.
خلاصه پنجشنبه و جمعه مثل بختک افتادم روی کامپیوتر، فوتوشاپ و البته همزمان به خودم فحش میدادم. میدانید برای من همیشه همینطور است! تا موضوعی جدید میشنوم هیجانزده میشوم و سیل ایدهها، مغزم را به تسخیر خودش درمیآورد. بعد که زمان اجرا میشود میبینم قضیه به آن سادگی که فکر میکردم نبود. اما باید اعترافکنم علارغم آن بدوبیراهها، اکثرا در پایان نتایج رضایتبخشی نصیبم میشد. و این را مدیون همان پشتکار و حس مسئولیتپذیریام هستم.
“ اکثرا در پایان، نتایج رضایتبخشی نصیبم میشد. و این را مدیون پشتکار و حس مسئولیتپذیریام هستم. “
شاید بیشتر از ۱۰ اتود زدهبودم و هیچکدام چندان نظرم را جلب نمیکرد. خلاصه آخرین ساعات جمعه شب را طی میکردیم که فکر جدیدی به سرم زد. با قدری طراحی دست، روتوش تعدادی عکس، اضافهکردن تایپوگرافی و در نهایت سرهمکردنشان در فوتوشاپ، تصویر اصلی کارت پستال خودش را نمایانکرد. جالباست بدانید این اولین پروژهی رسمی طراحی گرافیک من بود، اما یادم میآید بیآنکه از کسی یا جایی یادگرفتهباشم میدانستم دوستندارم همینطور خشکوخالی طراحیها را برای مشتری ایمیل کنم. آن زمان هنوز چیزی به نام Mockup هم وجود نداشت که یک فایل PSD را بگیری و طرح را در کسری از ثانیه برای ارائه آماده کنی. این شد که طراحی را در چند صفحه با حالتهای مثلا کارت پستال تاخورده آمادهکردم. کارها را ایمیل هم نکردم! میخواستم مشتری را در لحظهی تماشای کارها ببینم و دوستداشتم همزمان برایش از فرایند تولید اثر صحبت کنم. {متاسفانه در لحظه به طرح دسترسی ندارم و باید برم هاردهای قدیمیام را چک کنم}
حدس باقی ماجرا با سابقهای که از من میشناسید نباید چندان سخت باشد. دیدن لبخند اولین مشتریام از نتیجهی کار، شیرینترین لحظهای بود که تجربهاش کردم. با همین پروژه هم بود که به دیدار محسن و امیر در گروه طراحان آریو رفتم. خوب یادماست که هر دوی آنها تصویرسازی و تایپوگرافیهای کارت پستال را دوستداشتند و از زوایای مختلف بررسیاش میکردند.
تا این لحظه، شاید به نظر بیاید که دارم به روشهای گوناگون ابزارهای جدید یاد میگیرم. البته این گزارهی غلطی نیست! اما فراتر از آن، یادگیری هنر و طراحی همیشه در جان همهی این فعالیتها مستتر بود. از مطالعه و تمرین طراحی با مداد و تجربهی فرمها بگیرید تا تمرین ترکیببندی در عکاسی یا تمرین تایپوگرافی در خطاطی با قلم و … و در نهایت طراحی گرافیک. نکتهای که میخواهم دربارهاش گوشزد کنم خود طراحی است. متاسفانه این باور غلط را در میان همکاران تازهکارم بسیار مشاهده میکنم. اینکه تصور میکنند با یادگیری صرفا یک نرمافزار به طراح تبدیل میشوند. در صورتی که طراحی، یک فرایند حل مسئله است. ما در طراحی با کمک فرم، نوشته، فضا، رنگ و تصویر تلاش میکنیم تا مسائل دنیای فیزیکی و دیجیتال اطرافمان را حل کنیم. یادگرفتن طراحی نیاز به صرف سالها تجربه، انجام پروژههای مختلف و بررسی رفتار کاربران دارد.
“ یادگیری صرفا یک نرمافزار از ما طراح نمیسازد! ما در طراحی، با کمک فرم، نوشته، فضا، رنگ و تصویر تلاش میکنیم تا مسائل دنیای فیزیکی و دیجیتال اطرافمان را حل کنیم. “
یا مثلا ریاضی که همیشه بخش مهمی از زندگی تحصیلیام بود، سالها بعد یادگیری چند زبان برنامهنویسی را برایم ساده کرد... {ادامه دارد}
خب امیدوارم تا اینجای ماجرا برایتان جذاب بوده باشد. در هفتههای آینده باقی داستان را به اشتراک خواهم گذاشت.