الان باید بگم به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست؟!
نهبابا! نه خوشم میآد، نه مدلمه! میخوام بگم چه خوب شد که عضو این خونواده شدم! چه خوب که مامان بابای جدید پیدا کردم! الآن که اینجای راهم فک میکنم معنای رضایت رو که آخرینبار سخت یادم میآد کی تجربهش کردم دارم؛ اون حسترکیبیعجیب از ذوقوشوق همراه با اطمینان که ته دل آدمو گرم میکنه.
نمیدونم دقیقا چی در انتظارمه در ادامه راه؛ ولی میدونم مسیر خوبی رو انتخاب کردم،(خوب برای من!) اینکه حس خوبی دارم، اینکه ذوق یادگیری توم بیشتر شده و دیگران بهترشدن حالم رو فهمیدن فک میکنم مهر تایید به این موضوع باشه!
تو باشگاه محتوا معصومه به ورژن اصلی خودش نزدیکتر شد، سلولای خاکستریش فعالتر شد و فهمید چقدر نمیدونه! اما این ندونستن حس بدی در اون ایجاد نکرد! بلکه مشوقش شده برای تلاش و تکاپوی بیشتر و ادامه دادن؛ چون راه براش دلپذیره و صدالبته پر از همراههای خوشسفر که تو سربالایی هلش میدن، تو سرازیری دستاشو میگیرن!
معصومه تو این راه صفر کیلومتر بود؛ و خب دروغ چرا اوایل گرخیده بود از اینکه یه عالمه همسفر بلدهکار داره که به گردپاشونم نمیرسه! اما هدف اصلیش رقابت نبود! هرچند رقابت به این سفر آدرنالین تزریق کرد و نمک کار بود!
اما معصومه میخواست یادبگیره و بیفته رو ریل؛ حالا تو بگو آروم و فسفس! ولی خب شروع کرد. نترسید ازسفری که چیزی ازش نمیدونه، ازینکه تمرکز کنه رو چیزی که تنها سوختی که براش داره شوق و علاقشه!
توشه این مسیر علاوه بر منابع اطلاعاتی و تخصصی که ته نداره و هی باید توش سرک کشید و مزه مزهش کرد برای من درس اخلاق و تعهد بود؛ که اینروزا عجیب کمیابه، اینکه یسری آدم با نهایت اخلاص و فرای تعهد علم وتجربهشون رو در اختیار قرار میدن؛ تجربه شیرینیه که امیدوارم بتونم قدردان باشم و درحد توانم بهکارببندمش. و صدالبته آدمای با کیفیتی که باهاشون آشنا شدم؛ مربیای خفن و کمکمربی مهربونم که کلی اذیتش کردم و حتی همکلاسایی که خودشون یه پا استاد بودن و کلی ازشون یادگرفتم و میگیرم.
عضوکوچیکباشگاه معصومه