این روزا هرکی منو میبینه بعد از سلام و قبل از احوال پرسی میپرسه: چند هفته مونده؟!
احساس همزاد پنداری با مادران پا به ماه و تا حدودی سربازان وطن رو دارم، طبیعتا بیشتر با مادران :)
ماجرا از حدودا سه ماه پیش شروع شد؛ دقیقترش میشه 5 مهر، زمانی که داشتم تایملاین توییتر رو بالا پایین میکردم و چشمم خورد به توییت یکی از دوستانی که به واسطه دوره آموزشی باهم آشنا شده بودیم و در ارتباط بودیم. دوست خوشگلم داشت میرفت پیاده روی و گفته بود: «کسی خواست بیاد به صرف پیادهروی و موزیک!» منم که هم حوصلهم سررفته بود و هم نیت داشتم ایشون رو زیارت کنم گفتم: «یه ساعت دیگه میرسم پیشت!»
شال و کلاه کردم و راه افتادم. تو ترافیک مزخرف خیابون قزوین تو تایم عصر! حدودا یک ساعت بعد رسیدم به پارک لاله، اما جهت مخالف دوستم بودم و حواسم نبود! زنگ زدم و قرار شد باهم بریم قهوه بگیریم و دوباره برگردیم؛ منم که اصولا انسان کمحوصلهای هستم ریتم راه رفتم رو تند کردم، تقریبا دیگه داشتم میدویدم که وانگهی به سان یه کتلت مجلسی کف ماهیتابه، نقش زمین شدم!
کیف و گوشی پرت شد یه طرف و خودم پخش زمین شدم. اومدم بلند شم که دیدم نخیر نمیتونم رو پام وایسم؛ به کمک یه خانم رهگذر نشستم روی سکوی سنگی بغل پیاده رو و تازه فهمیدم که چقدرررر درد دارم، انگار پام از مچ داشت کنده میشد و به یه نخ بند بود. حالا درد رو بیخیال، داشتم از خجالت میمردم که یه دوستی رو برای اولین بار میخوام ببینم و مثل یه متکدی دل کباب کن افتادم کنار پیاده رو!
لنگان لنگان اومدم نشستم رو نیکمتی که یکم اونورتر بود تا بررسی و معاینه رو انجام بدم؛ پام رو دراز کردم رو نیمکت، کفش و جوراب رو درآوردم و دیدم یه نارنگی نوبرونه از بغل مچ پام زده بیرون! به واقع کپ کردم و احتمال دادم چشمم داره خطا میبینه. (تازه عمل لیزیک کرده بودم) جهت بررسی بیشتر کفش و جوراب رو از اون یکی لنگ مبارک هم کندم و دوتا پام رو باهم مقایسه کنم؛ نخیر چشمم خطا ندیده بود و وضوح کامل تصویر داشت!
دوستم رسید و اول پاییزی با دیدن من به یک باره خزان شد! دلم میخواست آب شم، اصن محو و نابود شم! ولی چیکار میکردم؟! احسنت، خوشنمک بازی؛ همراه با خندههای عصبی برای آروم کردن خودم و دوستم که نه بابا چیزی نیست؛ اصن پر و پاچه من لق و لوقه زیاد میپیچه! اوکیم؛ ولی ته دلم همچین حسی نداشتم، داشتم چیزی رو بیان میکردم که دلم میخواست واقعیت داشته باشه. از اون بنده خدا اصراااااار که بیا بریم بیمارستان الان و فلان و زودتر یه حرکتی بزنیم، ولی من مقابله کردم و تو اون ترافیک اومدیم سمت خونه که برم بیمارستان نزدیک خودمون.
واقعا انقدر پروسه بیمارستان و مراجعه به اورژانس برام تو مخی و آزاردهندهست که دلم نمیخواد ریز و دقیق مرورش کنم و بنویسم. فقط در همین حد بگم که ویزیت مسخره و سرسری و عکس برداری و آتل گرفتن بالغ بر چهار ساعت طول کشید و روانم خط خطی شد. برگشتم خونه به امید اینکه یه کوفتگی سادست و ظرف یه هفته ده روز آینده همه چیز اوکی میشه؛ اما زهی خیال باطل!
بعد از یه هفته خبری از بهتر شدن نبود و احساسم کاملا عکس بود! نتیجه شد: مراجعه مجدد به یه بیمارستان تخصصی و دوباره عکس برداری بیشتر و معاینه و شنیدن اینکه چیزی نیست و کوفتگیه. (من یه دکتر ارتوپد خوب دارم و میشناسم اما خیلی خیلی سخت وقت میداد!) خوشحال و با خیال راحت برگشتم و بعد از چند روز استراحت با خودم گفتم دیگه لوس بازی بسه؛ چیزی نشده که! سعی کردم کمکم بیرون برم و کارام رو پیش ببرم ولی حواس جمع باشم. هر بار که پام رو میذاشتم اون ور در، مامان بلند میگفت: «مواظب راه رفتنت باش!» و من با این جمله رهسپار میشدم.
نخیر، هنوز تموم نشده! کبودیا بنفش و آبی و زرد شدن و از بین رفتن ولی درد موند؛ خواب رفتن و گزگز شدن پرقوا باقی موند! زنگ زدم وقت گرفتم و منتظر موندم که بتونم دکتر رو زیارت کنم ( همون دکتری که سخت وقت میداد)، با بدبختی تونستم بعد حدودا سه هفته وقت بگیرم و برم پیش دکتر، در نهایت بعد از زیارت دکتر درجا فرمودن: «پارگی رباط!» (در واقع من همه جام پاره شد در این مدت)، برگشتم با یه کیسه دارو و برای ام آر آی گرفتن و دیدن میزان پارگی، چیزی که اون به اصطلاح دو تا دکتر قبلی اسمی ازش نیاوردن و خودم هم به ذهنم خطور نکرده بود!
ام آر آی رو گرفتم و خواستم برم به دکتر نشون بدم، تماس گرفتم که هماهنگ کنم؛ اینجا گاوم مجدد فارغ شد! پدر منشی فوت کرده بود منشی موقت میگفت من نمیتونم کارتون رو راه بندازم باید صبر کنید خودش ( منشی اصلی) بیاد تو برات تایم باز کنه. حالا خودش کی میاد؟! یک هفته الی دو هفته آینده! :)
حالا من که تو این مدت به میزان کافی و وافی صاف و صوف شدم، به راحتی بیخیال نشدم! با پیگیریهای منظم و نامنظم و ابراز بیچارگی و فلک زدگی، یه تایم فورس اون وسط مسطا برام اوکی کرد. رفتم و دکتر بعد دیدن ام آر آی در نهایت آرامش گفت: «خب اینکه به عمل می کشه!» خب فکر کنم میتونید احوال من رو تصور کنید، بعد کلی صحبت و کلی بالا پایین کردن ماجرا (حوصله مطرح کردن اون توضیحات نه چندان جذاب رو ندارم)، به این نتیجه رسیدیم که در گام اول و قبل از عمل میتونیم تزریق به مفصل (برای کمک به ترمیم رباط) و گچ گرفتن رو داشته باشه که یا کار در میاد یا ماجرای عمل رو کمی سبکتر میکنه.
حالا کی گچ رو ببندیم دکتر جون؟ الان تمومش کنیم کار رو؟ دکتر: «اول هفته دیگه وقتی ابراهیم (همون منشی که دستیار دکتر هم هست) اومد اول ساعت انجام میدیم.»
الان که دارم این متن رو مینویسم 35 روز از روزی که پام رو گچ گرفتم میگذره، قراره هفته دیگه گچ پام رو باز کنم. نمیدونم چی در انتظارمه، شاید قضیه به همین چا ختم نشه و وارد مراحل بعدی درمان بشم، در خوشبینانه ترین حالت ممکن بعد از باز کردن پام باید فیزیوتراپی و ورزشهای درمانی رو باید داشته باشم، در بدترین حالت یه عمل نهچندان راحت و ...
تا اینجای کار راستش اصلا وضعیت به خوبی پیش نرفته. این ماجرا باعث شد رویه باشگاه رفتنم که روتین شده بود و بدنم حال نسبتا خوبی باهاش داشت متوقف بشه، پروسهای که تازه جا افتاده بود و به لحاظ روانی هم داشت برام کار میکرد و حالم باهاش خوب بود. بدنم بهم ریخت! هورمونهام وضعیت فاجعه باری پیدا کردن و سیکل ماهانه منهدم شد که به طبع اون یه افسردگی سنگین منو یقه کرد که هر روز دارم باهاش کشتی میگیرم. روابطم مختل شد و تایم زیادی رو تو خونه میگذرونم و ...
هدف نوشتن غمنامه و نالیدن نیست! خواستم مختصر مروری کنم چیزایی که گذشت و داره میگذره و یادآور بشم که: یه اتفاق جچوری مثل یه خمپاره میتونه بیفته وسط زندگی یه آدم.
یه نکته مهم اینه که فقط عجله من این بلا رو سرم نیاورد؛ یه موزاییک از وسط اون پیادهرو کنده شده بود و پای من تو اون گیر کرد و فوقع ماوقع! (حالا همش تو ذهنم داره وول میخوره که نکنه کسی دیگهای هم درگیر شده باشه و میخوام وضعیت اونجا رو پیگیری کنم.)
اگه دو تا دکتر اول درست و درمون بودن، احتمالا پروسه درمان من تا الان خیییلی جلو افتاده بود (تو زمانهای اینچنینی یادتون باشه، تمام آزمایشها رو از پزشک.) یا وضعیتم بدتر نمیشد! اگه عجله نمیکردم ... اگه توییترو باز نمیکردم...اگه کوفت، اگه درد، اگه فلان... . ولی شد و بالا پایین شدم.
پاییز از کفم رفت! فصلی که برای من ماچ کردنیه و دوست دارم کوچه خیابونا رو گز کنم و به همهچی نگاه کنم، به آدما که خوش تیپترن، به درختا که تن طلایین، به کافههای خیابون ولیعصر که از همیشه جذابترن. البته یه پاییز گردی ریز و جمع و جور کردم! رفتیم ولیچر بابابزرگمو برداشتیم و چند ساعتی رفتم پابوس سعدآباد جذاب.
اگه تو ذهنت اومد الآن در چه حالم، باید بگم روزای آخر گچ داشتن رو میگذرونم و هنوز نمیدونم ماجرا قرار چجوری پیش بره! راستش خیلی دوست ندارم امیدوارم باشه تا یهو نخوره تو ذوقم، از اونورم نمیخوام از الان بدحال و بدفاز باشم و پیشواز غم و درد بیشتر برم! حال و حوصلش رو داشتید شما هم از ماجراهای این مدلی و پندآموزتون برام بگید :)