صحنههایی از یک ازدواج فیلمی روانکاوانه از زندگی مشترک ماریان و یوهان، زوجی که خود را در زندگیشان خوشبخت میبینند، است. فیلم با یک مصاحبه از این زوج آغاز میشود زیرا قرار است از زندگی مشترک موفق آنها مقالهای چاپ شود. هر دوی آنها موافقند که زندگی مرفه و راحتی دارند. آنها دو دختر دارند. ماریان مشاور حقوقی طلاق و یوهان استاد دانشگاه است. اما زندگی مشترک آنها پس از دیدن جرو بحث زوجی دیگر که از دوستان آنها هستند دچار تغییراتی میشود. ماریان معتقد است دلیل به بن بست خوردن زندگی کاترینا و پیتر، دوستانشان، این است که آنها زبان مشترکی برای صحبت کردن با یکدیگر ندارند و خوشحال است که خودشان با یک زبان و درک نسبتا خوبی از یک دیگر با هم ارتباط برقرار میکنند. در صحنه بعدی با نام «هنر جارو کردن آشغالهای زیر قالی» ، اختلافات بین آنها کم کم شروع میشود. یوهان عنوان میکند که تمایلی ندارد به دیدارهای آخر هفته از پدر و مادرشان ادامه دهند ولی ماریان معتقد است اینکار ممکن است آنها را ناراحت کند در ادامه ماریان در محل کارش ارباب رجوعی دارد که برای جدا شدن از همسرش نزد او رفته است و وقتی ماریان دلیلش را میپرسد پاسخ میدهد که زندگی مشترکش عاری از عشق بوده و همیشه همینطور بوده است. میگوید که احساس میکند وظایفش را به عنوان یک همسر و مادر، خوب انجام داده است ولی کوهی از عشق ابراز نشده درونش تلنبار شده و او لایق این است که عشق بورزد. شب هنگام حین صحبت هایش با یوهان به این امر اشاره میکنند که زندگی جنسیشان به مشکل خورده است و این ماریان را آزرده کرده است.
صحنه بعد نامش «پائولا»ست. یوهان نیمه شب به ویلای ییلاقیشان میرود گویی از کار باز میگردد. ماریان از دیدنش خوشحال شده با شور و ذوق از روزی که با دخترها گذرانده صحبت میکند ولی یوهان در پاسخ میگوید که عاشق شده است. عاشق یکی از شاگردانش که پائولا نام دارد و قصد دارد برای ادامه تحصیل به پاریس برود . به ماریان میگوید که میخواهد با پائولا برود. دلیلش را هم نمیداند فقط از حجم مسئولیتی که بر دوشش است خسته شده، از دیدار با خانوادههایشان آخر هفتهها خسته شده و دیگر نمیتواند مطابق علاقه دیگران زندگی کند و صبح روز بعد ماریانِ غرق در بهت را ترک میکند.
«دره اشک» نام صحنه بعدی است. چند سال گذشته است و یوهان از غیبت پائولا که از شهر خارج شده است استفاده کرده تا به دیدار ماریان برود. در این دیدار هردو از دیدن یکدیگر خوشحالند و تمایل دارند یکدیگر را ببوسند. به یکدیگر ابراز عشق میکنند و ماریان میگوید که نتوانسته کس دیگری را دوست بدارد. یوهان تمایل به برقراری رابطه جنسی دارد ولی ماریان میگوید نمیخواهد این کار را انجام دهد زیرا بعدا دلتنگی آزارش خواهد داد. ماریان با اشتیاق میخواهد نوشتههایش که پس از رفتن یوهان شروع به نوشتن آنها کرده است را برای او بخواند اما متوجه میشود که یوهان در طول خوانشش خوابیده است.
صحنه بعدی «بیسوادها» ست. باز هم پس از مدتی ماریان به دفتر کار یوهان رفته است تا برگههای طلاق را امضا کنند. درباره گذشته و رابطهشان بحث میکنند و اقرار میکنند که سواد رابطه نداشتهاند. یوهان تمایلی به امضا کردن برگهها ندارد، میگوید از پائولا خسته شده و ازین که زندگیشان را ترک کرده، پشیمان است. درگیری بین او و ماریان بالا میگیرد و به دعوای فیزیکی تبدیل میشود گویی همچنان نمیدانند از زندگی چه میخواهند ولی میتوانند به این امر اقرار کنند.
در صحنه آخر « نیمه شب در خانهای تاریک در گوشهای از دنیا» چند سال از طلاق یوهان و ماریان گذشته است. آنها با افراد دیگری ازدواج کردهاند اما یکسال است که به دیدن یکدیگر میروند و با یکدیگر رابطه دارند. در ابتدای صحنه یوهان به دنبال ماریان میرود مانند دختر پسری که عاشقانه با یکدیگر رابطهای پنهانی دارند، یکدیگر را میبوسند و به سمت کلبهای ییلاقی حرکت میکنند. شب را در آغوش یکدیگر سپری کرده و ماریان از همسرش برای او میگوید اینکه رابطه جنسیشان پر شور است موردی که هیچگاه در مورد یوهان احساس نمیکرده است ولی همچنان میبینیم که با یوهان است گویی علت خیانتش به همسرش نه رابطه جنسی بلکه چیز دیگریست. ولی چه چیزی؟
چه شد که یوهان از مسئولیت پذیری خسته شد و درصدد بازسازی زندگی مشترکش در ابتدا برنیامد. به نظر من وقتی صحبت از مسئولیت و زندگی روزمره تکراری با فردی میشود باید بدانیم تنها راهمان برای فرار از ملال صحبت کردن است. اینکه صادقانه تمامی احساساتمان را با شریکمان به اشتراک بگذاریم حتی اگر از زندگی و شریکمان خسته شدهایم این را بروز دهیم. به نظر من یوهان حتی زمانیکه از دیدار های خانوادگی آخر هفته خسته شده بود، احساساتش را آنقدر که ماریان درک کند برایش توضیح نداد. آنها معتقد بودند که زبان مشترک و درک خوبی از یکدیگر دارند ولی چنین نبود. سعی میکردند به جای دعوا و بحث درباره موضوعات و اختلافاتشان آنها را به زیر قالی جارو کنند. این زباله ها زیر قالی کم کم جمع شد و دیگر قالی گنجایشی نداشت. پس از جدایی، بیشتر از احساساتشان به یکدیگر صحبت کردند با یکدیگر بحث کردند و تازه به زبان مشترک رسیدند ولی دیگر دیر شده بود. سخت است که به زندگی با مردی بازگردی که یکبار تورا ترک است. پس نمیشد به این گزینه فکر کرد باید همه چیز تمام میشد باید به جلو حرکت میکردند، اما زمان میخواهد به درک و زبان مشترک رسیدن با انسانی جدید. این بود که با وجود زندگی جدیدشان باز یکدیگر را میدیدند و همچنان به آغوش یکدیگر پناه میبردند.
7 اردیبهشت 1402
پریسا سیاوشی