من در خانواده ای معمولی، در شهری معمولی و از پدری، ببخشید مادری معمولی به دنیا آمدم. به صورت خیلی معمولی بزرگ شدم. در بزرگسالی، وضعیت اقتصادی جامعه به شکلی غیرمعمولی به من فشار آورد و من به صورت کاملا معمولی به شغل "حراست دانشگاه" روی آوردم.
اوایل یک مدت شل گرفتم. یعنی کاری با کسی نداشتم. اما حسن از همان ابتدا سفت میگرفت. حسن فقط به دانشجوها نگاه میکرد؛ اگر خوشش می آمد که هیچ اما اگر بدش می آمد...
یک بار یک دانشجوی پسر را فرا خواند و اسمش را پرسید. اسم پسر امید بود. اما حسن از اسم امید متنفر بود.
بنابراین کارت دانشجویی اش را گرفت، به پنج قسمت تقسیم کرد و روی سرش ریخت؛ یک لگد به او زد، فحش داد و پرونده ای به کلفتی یک موز برایش درست کرد و در یک کلام به طور کامل او را سایید.
به دفتر رییس احضار شدم. رییس مثل همیشه نبود. خیلی ناراحت بود. غم چهره معصومش را فراگرفته بود. گفتم: رییس جان فدایت شوم چرا پریشانی؟
با حالتی مغموم بغضش را به سختی قورت داد و گفت: شنیده ام شل میگیری...
سرم را پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم. دستم را گرفت و کنار خودش نشاندم.با دست راستش دست چپم را گرفته بود. دست چپش را هم روی دستم گذاشت. اشک توی چشم هر دومان جمع شده بود.
گفتم: چرا ولم نمیکنی؟ چرا نمیذاری شل بگیرم؟
گفت: ول کنم به سفت بگیرت اتصالی کرده، خراب شده.
-سفت بگیرم چیکار کرده؟
-سفت بگیرت همون کاری رو با هام کرده که حسن با اون دانشجوی بدبخت کرد.
گفتم تمومش کن لعنتی، من حراستم باور میکنم، اون وقت اگه سفت نگیرم میمیرم.
گفت سفت گرفتنی که انتخابی نباشه جزیی از حراسته، من میخوام برام انتخابی سفت بگیری.
گفت الان دقیقا ده روز و 5 ساعت و 3 دقیقست سفت نگرفتی.
و من برگشتم سر کارم. رئیس خدای من شده بود و من در خودم چیزی جز رییس نمیدیدم.
در همان حس و حال بودم که دو پسر به همراه هم وارد دانشکده شدند!
از آنجایی که میدانستم وقتی دو پسر با هم باشند قطعا نفر سومشان شیطان است، به سمتشان رفتم.
به اولی گفتم: چرا پیرهنت کوتاهه؟
گفت کجاش کوتاهه؟؟
گفتم دستاتو ببر بالا. بالا برد و دیدم پایین ترین نقطه پیراهنش کمی بالاتر از زانو هایش است.
گفتم روی دستات وایسا.
بنده خدا روی دستانش هم که ایستاد باز هم پیراهنش بالای کمرش نیامد که بتوانم گیر بدهم.
گفتم پیرهنتو دربیار.
گفت زیرش چیزی نپوشیدم.
گفتم اشکالی نداره، دربیار
پیراهنش را درآورد.
گفتم خجالت نمیکشی لخت توی دانشکده میگردی؟؟ یک صندلی داخل آستین همان پیرهنش کردم و کاری کردم که تا 5 سال از کلیه حقوق یک شهروند عادی محروم باشد.
رفتم سراغ دوستش. دیدم بیچاره پیراهنش را تا زیر کفش هایش پایین کشیده.
او را هم به جرم پوشیدن پیراهن بلند از حق تحصیل محروم کردم. که البته از حق نگذریم خودش الآن خیلی است و هر از چندگاهی برای دستبوسی به محضرم میرسد.
خلاصه همهههههه را زخمی کردم، همه را. دیسیپلین کاری ام طوری بود که همه روزی سه بار بیایند، عرض ادب بکنند و من هم آدم حسابشان نکنم و به آنها جواب ندهم.
طوری سفت گرفته بودم دختر ها وقتی پسر میدیدند، جیغ کشان فرار می کردند. و پسر ها هم دیگر هیچ حسی به هیچ چیزی نداشتند. کلا همه چیز گل و بلبل بود. تا این که رئیس دوباره احضارم کرد.
دم دفتر رسیدم. گیج شده بودم. همه چیز که خوب بود، من هم که سفت گرفته بودم. پس چرا احضار؟؟ در زدم و وارد شدم اتاق تاریک بود. کسی داخل نبود. بیشتر که وارد شدم، ناگهان چراغ ها روشن شد. چند بادکنک ترکاندند و دست زدند. همه حراست ها بودند.
برایم خواندند: سفت بگیرش قشنگه، هم زبونیش قشنگه، وقتی رئیس میگه بیا، اومدنش قشنگه.
حسن به رئیس برف شادی پاشید، من هم کیک مالیدم توی صورتش. خیلی شب خوبی بود. رئیس از من به خاطر تلاش هایم تقدیر کرد.
خداراشکر اوضاع هم چنان خوب است.
گیر دادن به ماشین دانشجو ها، پاچه شلوار، لاک ناخن، هندزفری سفید، مو، دست، دریچه آئورت، شیر مرغ و جون آدمیزاد هم همچنان روال است.
زندگی ام هم با همان حقوق حراستی میگذرد. دخترم هم امسال کنکور دارد. سال بعد دانشگاه می رود.
کسی از گل به او نازک تر بگوید یا به او گیر بدهد، دهانش را صاف میکنم.