
پسربچه گفت: توو آشغالایِ خرابه پیدا کردمش.
مادرش گفت: برا چی آوردیش توو خونه؟
پسربچه گفت: تو که داری به داداش شیر میدی به اینم شیر بده!
مادرش گفت: مگه من گاوَم به همه شیر بدم! برو بذارش همونجایی که برداشتیش بیپدر!
پسربچه گفت: آشغال نیس که.
مادرش گفت: زنگ میزنم بابات بیاد توو آب خَفَت کنه بندازتت قاطیِ همون آشغالاها.
پسربچه گفت: زِندَس مامان!
مادرش گفت: بدو برو پدرسگ!
پسربچه از گوشهیِ فولوکسِ اسقاطیِ زنگزدهشون که صندلیهاش رو برداشته بودن تا جا باز بشه و بتونن تووش زندگی کنن و بخوابن، جَست زد و درِ ماشین را باز کرد و رفت بیرون.
شب، باباش چنان خواباند بیخ گوشِ مامانش که از خواب پرید.
مرد داد زد: بگیر بخواب تخمِ سگ والا از پنجره پرتت میکنم بیرون!
بعد به زن گفت: اگه یکی میدید چه گُهی میخوردی؟
پسربچه گفت: پُشتِ خرابه چالِش کردم.