یادم نیست توی کتابی میخواندم یا پست کوتاهی بود در یکی از شبکههای اجتماعی؛ ولی عجیب باورش کردم.
ما آدمها همیشه رنجیدهایم از اینکه دوستی، آشنایی، همکاری، ناخوشیاش با ما باشد و خوشخوشانش با دیگری. گله کردیم. دوری کردیم. برچسب بیمعرفتی زدیم تا دلمان و آن طرف را راضی کنیم که این رسمش نبود.
اما از آنجایی که آدمها خیلی سادهاند و همینقدر پیچیده، این ماجرا روی دیگری هم دارد که در آن تکجمله یا روایتی که در کتاب خوانده بودم، ازش پرده برداشته بود.
یک استدلال کوتاه و همهفهم: «آدمها از کسانی که جای زخمهایشان را بهخوبی میشناسند، گریزانند.»
فکر کنید روزهای خوبی از زندگیتان را نمیگذرانید. گره افتاده به مغز و دل و روحتان و از قضا در همین اثنا باید ارتباطاتتان را حفظ کنید و دائماً در تعامل باشید. یا حتی حادتر، ارتباطات جدید بسازید و جای پایتان را در آن موقعیت محکم کنید.
تنها راهحلی که بتوانید از این برههٔ حساس کنونی، راحت بگذرید این است که سطح روابطتان را به حداقلیترین حالت ممکن کاهش دهید و آن را در حد حفظ احترام متقابل نگه دارید. و نه معاشرت و خوشوبش و نه گفتوشنود و دورهمی و بیرونرفتن.
گره ماجرا اینجاست که اتفاقاً شاید خیلی آدم معاشرتی و بذلهگو و بامعرفتی باشید، ولی جا، جای اشتباهی است. نه شما حالِ روکردن آن همه انرژی و حال خوب را دارید و نه موقعیت آنقدر برایتان مهم است که تا این حد برایش هزینه کنید و رنج نقابزدن را هم بر شانهتان اضافه کنید.
ایام میگذرد و روزهای سخت میروند و شما میشوید همان آدم بشاش و پرانرژی سابق. کِیفتان کوک میشود و دلتان خوش. اما یک جای کار هنوز میلنگد. آدمها توقع دیدن این رویتان را ندارند. آنها شما را آدم گرفته، عبوس، نچسب و گاهی بیچارهای شناختهاند که نمیشود روی وقتگذراندن با او حساب کرد. نمیشود با او خوش گذراند. و از این بدتر، آنها آن روی بدِ بدتان را در مدتی نسبتاً طولانی به تماشا نشستند و غیر آنهایی که به شما نزدیک شدند و شما را فهمیدند، آن دیگریها فقط از دور چشم چرخاندند به احوال و روزگارتان و پچپچشان بلند بود.
حالا تکلیف چیست؟ وقتی از این حال بد، سالم دَر رفتید و این همه آدم دور و برتان دارید که شما را اشتباهی شناختهاند، وقت میگذارید و صفحهٔ پرخطوخطوطی که از شما به خاطر دارند را ترمیم و بازسازی میکنید یا اینکه تصمیم میگیرید بروید سراغ یک آدم تازه با صفحهٔ سفید که منتظر طراحیهای خوشرنگولعابتان است؟ شاید هم بخواهید با همانهایی که وقت گذاشتند و فهمیدند شما را و یک نقاشی پررمزوراز و پیچیده اما واقعی و نجیب از شما را به گوش جان شنیدند، ادامه دهید.
اینجاست که فرق آدم بالغ با سایرین معلوم میشود. چه بسیار کسانی هستند که رنج ترمیم صفحهٔ خطخطیشده را به جان میخرند و چه انبوه آدمهایی که آنقدر از نبرد قبلی خستهاند که نایی برای شروع چالشی دوباره ندارند.
آدم بالغ اما درک میکند. میفهمد که گاهی اوقات آدمها درستند و راست؛ اما در موقعیت اشتباهی. پس مدارا و شفقت پیشه میکند که مولای ما فرمود: «عاقلترین مردم، بامداراترین مردم به خلق است».