ویرگول
ورودثبت نام
میدال الله وردی
میدال الله وردیشاید برنامه نویس ، توسعه دهنده و تکنسین نرم افزار ولی یک معلم کوچک مشتاق به گسترش تکنولوژی.
میدال الله وردی
میدال الله وردی
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

ورود به دنیای ویرگول و نشر تحقیقات

این تصویر ربطی به داستان نداره ، فقط زیباست ...
این تصویر ربطی به داستان نداره ، فقط زیباست ...

خب سلام ، میخوام همه سعیمو بکنم که با حفظ چهارچوب ادبیات فارسی و رسمیت صحبت کنم. ولی واقعیت اینه که دوست دارم با تو مثل رفیقم ، برادرم ، پدرم یا آدمای اطرافم صحبت کنم ...


بگذریم ازش ، من میدال هستم یک برنامه نویس و توسعه دهنده نرم افزار شاید یک معلم کوچک توی حوزه تکنولوژی ، کامپیوتر برنامه نویسی. من از حوالی نه صبح روز دهم آذر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار که پا به این دنیا گزاشتم با توجه به شرایطی که خانواده عزیز و محترم من داشتند مثل بقیه آدما زندگی نکردم.


یعنی از بچگی هیچ دوستی توی پارک سر خیابون ، مدرسه و حتی ساختمونی که داخلش زندگی میکردیم نداشتم. دردناک تر از این اینه که حتی توی فامیل نه من نه اعضای فامیل نمیتونستیم باهم ارتباط خوبی برقرار کنیم. من این موضوع رو تا همین چند وقت پیش بد و تلخ و منفی میدیدم تا اینکه متوجه شدم این دایره اجتماعی کوچک باعث شده که وارد بعد بزرگتری از جامعه بشم و بتونم با همه اقشار جامعه مثل پیر ، بزرگسال ، جوان و نوجوان و کودک و خردسال آشنا بشم.

بگذریم ... من توی مدرسه مشغول تحصیل در رشته کامپیوتر بودم که بخاطر شرایط مالی که دنیا برام رقم زده بود مجبور بودم روزی هفت ساعت سر کلاس درس باشم و بین ده تا دوازده ساعت سرکاری باشم که شاید یک ساعت بیشتر بینش امکان استراحت و ناهارخوردن نداشتم. تقریبا دو سال بعد از ورودم به هنرستان این شرایط رو تحمل کردم ... سخت بود ، خیلی ... تنها چیزی که باعث میشد بتونم به فردا نگاه بهتری داشته باشم این بود که تصور میکردم من باید روزی افتخار همسر و فرزندم و مهم تر از اون پدر و مادرم باشم که کل زندگیشون با امید پیشرفت تک فرزند پسرشون زندگی کردند. این موضوع باعث شده بود من به احساسات و غرورم اجازه قدرت پیدا کردن ندم.

با اتفاقات خیلی زیادی وارد سال آخر هنرستان شدم. متاسفم ...! زمانی که وارد یک رابطه عاطفی شدم دیگه کنترل احساسات و افکارم رو از دست دادم و بحث و جنگ و جدل های متدوال باعث شد که فشار های مالی ، خستگی کار ، فشار جامعه و دوری اجتماعی که داشتم پر رنگ تر بشه و یهو ، بووووووووووووووووم ...

همه چی خراب شد ... فکر هایی که روزای اول توی سرم میچرخید (هیجده سالگی میرم گواهینامه میخرم ، میرم دانشگاه و کنارش کار میکنم پول در میارم موتور ماشین خونه میخرم و وقتی دانشگاهم تموم شد ازدواج میکنم و با یک سمت شغلی خوب توی دنیا کار میکنم) از جلوی چشمام رد شد.

سال آخر هنرستان بیخیال درس و مدرسه شدم ... تصمیم عجولانه ای بود. تاثیرات حرف آدم های اطرافم که اون موقع کاسب های بازاری بودند که بهم میگفتن پسر کاسبی یادبگیر با درآمد یک هفته میری دیپلم که هیچ ، لیسانس میخری. منم که بچه ، ساده و خشم جامعه رو ندیده بودم. کنار همه این کاسب ها ، توی فضای مجازی و سوشال مدیا لعنتی مثل اینستاگرام همون روز هایی که تصمیم به ترک تحصیل داشتم همه ی بلاگر ها و افراد به ظاهر موفق شروع به گفتن این کردند که مدرسه و دانشگاه باعث موفقیت کسی نشده.

من باورش کردم ...! فقط با یک خطای محاسباتی کوچیک چند دقیقه ای که باعث شد سه سال طلایی ترین و تکرار نشدنی ترین زمان عمرم رو از دست بدم. همه میگفتن مدرسه و دانشگاه باعث موفقیت کسی نشده و این شاید تا حدودی درسته. ولی درست تر اینه که افراد موفق وارد دانشگاه شدند ولی وقتی بیزنس و کسب و کارشون به موفقیت رسید بخاطر دلایلی مثل کمبود زمان بیخیال دانشگاه شدن.

وقتی که متوجه شدم دیگه راهی برای ادامه تحصیل تو هنرستان ندارم و نمیتونم مثل بقیه هم مدرسه ای هام دیپلمم رو بگیرم خیلی غرورم تحت فشار شکست. بارها و بارها روزها ساعت ها و ثانیه ها ...


تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که برم تو بازار مشغول کار بشم تا پول در بیارم و بتونم مثل یک آدم نرمال زنده بمونم و لباس بپوشم. ولی این دومین تصمیم اشتباه من بود. ورود به بازار آزاد باعث شد من از کار و مهارت مورد علاقه خودم یعنی برنامه نویسی دقیقا دو سال دور بشم ... دوسالی که این علم کلی پیشرفت کرد و من روز های زیبا و شیرین این پیشرفت هارو از دست دادم.

تقریبا بعد از دوسال و نیم وقتی که نم نم بوی سربازی رفتن میومد و توی جیبم هزار تومن پس انداز نداشتم تصمیم گرفتم یک سرکی به کار مورد علاقم بکشم و برم برای استخدام شدن. خب ، تونستم ... سه یا چهار ماه زندگی آروم ، با کلاس و مرتب روی یک روتین و نظم خاص داشتم ولی یهو. جنگ ... جنگ دوازده روزه لعنتی باعث شد بخاطر دلایلی اون شرکت دیگه نتونه کار کنه ...

وقتی اوضاع کشور آروم شد و شرکتی که توش کار میکردم رسما بهم گفت دیگه منو نمیخاد فکر میکردم میتونم برم یک جای دیگه و استخدام بشم ولی خب. سلام سازمان وظیفه عمومی ، سلام دو سال خدمت سربازی ... تقریبا دو سه ماه تمام همه ی شرکت ها و تیم هایی که توی حوزه کاری من دنبال نیرو بودند رو سرک کشیدم.

ولی دوتا مانع رو بخاطر اشتباهات گذشته خودم جلوی پام داشتم. دیپلم و سربازی ... هر مصاحبه ای رفتم فقط سعی کردم خواهش کنم لطفا ملاک استخدام رو تست و آزمون مهارت بگزارید نه مدرک تحصیلی و رزومه ، از من آزمون بگیرید اگر مهارتم شمارو راضی کرد استخدامم کنید ، لطفا ...

ولی خب فایده نداشت و کسی این حرف رو از من نمیخرید ، بیشتر جاهایی هم که این موضوع رو ازم قبول میکردند بخاطر قوانین وزارت کار که گفته اگر پسر پایان خدمت یا معافیت تحصیلی (دانشجو نبود) اجازه نداری استخدامش کنی از دست دادم ...

توی این سه چهار ماه بعد از جنگ که روزامو با یک روتین تکراری که ظهر بیدار شدن ، رفتن به کافه و قهوه خوردن ، سیگار کشیدن (پشت به پشت) و برگشتن به خونه و خوابیدن بود گذروندم.


ولی این فشاری که توی این مدت به من وارد شد باعث شد درک عمیق و بزرگی از زندگی و انسانیت بدست بیارم ...

اگر تا اینجای داستان من رو خوندی ، ازت متشکرم تو دوست خوب منی و من از ته دلم بهت علاقمندم.

همه تلاشم رو میکنم قبل از رسیدن روز اعزام آموزشی سربازیم مطالبی که میتونه برای هر کسی مفید باشه رو اینجا بنویسم.

(ضمنا ، هدف من از راه اندازی این صفحه و نوشتن این کلمات به هیچ وجه شناخته شدن یا تبلیغ کردن خودم نیست ، فقط میخام زندگیم رو ثبت کنم شاید روزی این اتفاقات شبیه زندگی یک شخص دیگه بود و اون آدم تونست از افتادنش توی چاه هایی که من افتادم پیش گیری کنه)

به امید دیداری مجدد ، بیستم مهر سال هزار و چهارصد و چهار (ساعت سه و دو دقیقه ای بامداد)

برنامه نویسیآزاد کارادامه تحصیلافراد موفقزندگی نامه
۰
۰
میدال الله وردی
میدال الله وردی
شاید برنامه نویس ، توسعه دهنده و تکنسین نرم افزار ولی یک معلم کوچک مشتاق به گسترش تکنولوژی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید