یک- من تا روزهای پایانی کارشناسی ارشدم «بی هدف» بودم و حسرت آدمهای هم سن و سالم را میخوردم که برای آیندهی شغلی خود برنامهی مشخصی داشتند.
دو- من نه تنها در سن ٢۴ سالگی هدف معینی از شغل آینده ام نداشتم بلکه در نوجوانی و نونهالی هم پاسخ درست و درمانی برای سوال بزرگ شدی چه کاره میخواهی شوی؟ هم نداشتم و در بسیاری از مواقع از پاسخ دادن به این سوال فراری و بیزار بودم.
سه- کار کردن در پیک موتوری و تدریس و دستفروشی و اشتغال به کارهایی که صرفا به منظور بر آمدن از عهدهی هزینه های زندگی و خرج دانشجویی بود بیشتر من را در این بلاتکلیفی و سردرگمی فرو میبرد اما از اینکه فرصت مناسبی برای سرک کشیدن به کسب و کارهای مختلف را داشتم راضی بودم.
چهار- شروع کسب و کار #پخش_عزیزی و #ماماشاپ تقارن پیدا کرد با ازدواج من و معصومه. جایی که جدیت برای داشتن یک شغل و کسب درآمد برای ما معنا پیدا کرد؛ خریدن یک خانه و ماشین ایدهآل و یک دفتر کار، همگی در دو سه سال رقم خورد. چیزی زودتر از آنچه که پیش بینی میکردیم. سفر به اقصی نقاط ایران و حتی چند کشور هم در همان چند سال اتفاق افتاد. چیزی فراتر از انتظارمان.
پنج- مفاهیمی در علم مدیریت وجود دارد که عاشقان هستم؛ «همپایانی» equifinality و چند پایانی Multifinality
_ هم پایانی به این معنا که ما برای رسیدن به یک هدف واحد بی نهایت مسیر داریم و لزوما همهی ما قرار نیست یک مسیر مشابه را برای رسیدن به اهدافمان طی کنیم.
_ چند پایانی هم به این معنا که هر چند اگر نقاط آغاز یکسانی داشته باشیم اما قرار نیست به یک نقطهی پایانیِ مشابه دست یازیم.
شش- استیو جابز در سخنرانی معروف خودش در استنفورد میگوید: الان بعد از گذشت آن همه سال میتوانم تمام آن اتفاقات بد و خوب را مثل یکسری نقاط به یکدیگر متصل کنم؛ در این مسیر فقط ایمان خودتان را از دست ندهید حتی اگر دنیا به سمت شما آجر پرتاب کرد. (نقل به مضمون)
هفت- موفق از ریشه «وفق» و به معنای این است که بتوانیم بر وفق اصول و ارزش ها و اولویت های خودمان و همسو با آن ها زندگی کنیم و در عین مقید بودن به آن ارزشها به اهدافی هم که برای خودمان تعیین کرده ایم برسیم.
بنابراین بخش مهمی از مسیر موفقیت «کشف خودمان» و «کشف جهان پیرامون» مان هست. اینکه بدانیم اصول و ارزشهایمان چیست و از زندگی چه میخواهیم. و این موضوع مستلزم زمان است برای یکی در ۲۵ سالگی اتفاق می افتد و برای یکی ۵۰ سالگی.