هیچ چشمی عاشقـــــــــانه به زمیـــــــــــــــــن خیره نبود
کفشهایم کو ؟
چه کسی بود صدا زد : سهراب
آشنا بود صدا
مثل هوا با تن برگ
بوی هجرت می آید
بالش من ، پُر آواز پر چلچه هاست
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفشهایم کو ؟