در تاریخ 16 مرداد سال 1403، در حالی که چراغهای اتاقم خاموش بود و به صندلی تکیه داده بودم، در دنیای مجازی غرق شده بودم. لپتاپم روشن بود و من در حال مرور پیامها و اخبار بودم. فنجان قهوهام را در دست داشتم و با دقت به صفحه خیره شده بودم. برخی از پیامها را لایک میکردم و برخی دیگر را دیسلایک. غرق در این فضای مجازی بودم که ناگهان متوجه نشدم ساعت از نیمه شب گذشته و به 17 مرداد رسیده است.
در همین حین، فنجان قهوهام دستم را سوزاند و ناخودآگاه آن را روی میز لپتاپ گذاشتم تا به تماشای فیلم بپردازم. ناگهان صدای زنگ تلفن همراهم توجهام را جلب کرد. ابتدا فرض کردم که باز هم خبری از فضای مجازی است و بیتوجهی کردم، اما با طولانی شدن صدای زنگ، کنجکاو شدم و به تماس پاسخ دادم.
"الو؟"
"سلام جانم، بفرمایید؟"
"همراه پاسیان؟"
"بله، بفرمایید، در خدمتم."
"بابات بیداره؟"
"بله، بیداره. شما؟"
"بیزحمت گوشیتو بده بهش."
صدای غمگین و نگران او مرا به فکر فرو برد. پدرم را از خواب بیدار کردم و تلفن همراهم را به او دادم.
"الو سلام آقای پاسیان، میلاد در مسیر قلعه رییسی تصادف کرده، زود خودتون برسید."
گویی آب سردی بر پیکر پدرم ریخته بودند. و من بهتزده و ایستاده بودم و منتظر بودم تا پدرم توضیح بیشتری بدهد.
این لحظه، همچون سایهای سنگین بر روح و ذهنم نشسته بود و من در حیرت و نگرانی غرق شدم.
پدر با صدایی لرزان گفت: "میلاد تصادف کرده."
مادرم که صدای پدرم را شنید، ناگهان از خواب پرید. چشمانش پر از اشک و صورتش مملو از ترس بود. با صدای لرزانی از پدر توضیح خواست.
بعد از شنیدن صحبتهای پدر، ما سه نفر، من، مادرم و پدر، به سرعت از منزل خارج شدیم و به سمت قلعه رییسی حرکت کردیم. تلفن همراهم همچنان زنگ میخورد؛ یکی خبر از وضعیت خوب میلاد میداد و دیگری از حال بدش. هر زنگ تلفن، گویی تیغهای بر قلبم فرود میآمد.
با تماس با اورژانس و راهنمایی اپراتور، مسیرمان را به سمت بیمارستان تغییر دادیم. در حین مسیر، نگران مادرم و پدرم بودم و در عین حال، دلم برای داداشم میتپید. او را عاشقانه دوست داشتم، اما هیچگاه نتوانسته بودم به او بگویم چقدر برایم ارزشمند است.
به بیمارستان که رسیدیم، همه در پشت درب آن نشسته بودند. خواهرم زهرا با من تماس گرفت و صدایش پر از درد و گریه بود. هرچه سعی کردم از ۳۲ حرف الفبا کلمهای بسازم و جملهای برای او بگویم، نتوانستم. بغضی سنگین سینم را فشرده بود و کلمات در گلویم گم شده بودند.
فقط میتوانستم در دل دعا کنم و منتظر بمانم؛ منتظر خبری که شاید امیدی باشد یا تسکینی بر دلهای نگرانمان.
ساعتها گذشت و در میان گریهها و فریادهای مادرم، ناگهان صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید. قلبم به تپش افتاد؛ آمبولانس با برادرم، میلاد، آمده بود. برادری که عاشقانه به او وابسته بودم و این وابستگی در ۲۸ سال زندگیام هیچگاه نتوانسته بودم به روح خودم بیارم که چقد وابسته داداشم هستم.
وقتی برادرم از آمبولانس پیاده شد، استرس شدیدی تمام وجودم را فرا گرفت. دو بار خودم را سیلی زدم تا شاید این صحنه را خواب ببینم. درست در جلوی چشمانم، یک متری من، برادرم با صورتی پر از خون، که از چشمانش و دهانش مانند آبشاری خروشان به بیرون میریخت، رد شد. آن لحظه یکی از دردناکترین صحنههای زندگیام بود؛ صحنهای که با وجود دیدن هزاران فیلم هالیوودی و ترسناک، هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
انگار دنیا برای من پایان یافت. دنیایی که برایش آرزوهای بسیاری داشتم. دکتر واحدیان و دخترعمویم عزیزم به سمت میلاد رفتن و تلاش کردند تا او را ساکشن کنند. دوستانش هم با محبت دورم جمع شدند و سعی کردند مرا آرام کنند و از رفتن من نزد برادرم جلوگیری کردند.
در آن لحظه، احساس میکردم که دنیا به تاریکی فرو رفته و تنها امیدم در دستان پزشکان و عشق بیپایان خانوادهام بود.
ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود که عمو محمد عزیزم با اضطراب به بیمارستان رسید. وقتی او مرا در حال گریه و بیتابی دید، سعی کرد تا آرامم کند، اما تصویر برادرم که خون بالا میآورد، نمیگذاشت قلبم آرام بگیرد. در آن لحظه، پشت درب بیمارستان، تنها دو متر با او فاصله داشتم و با دلی پر از درد و دعا، به دیوار تکیه داده بودم.
ساعت از ۳ بامداد عبور کرد و چند دقیقه بعد، پس از ساکشن و تلاش برای متوقف کردن خونریزی، برادرم میلاد را روی تخت چرخدار به سمت واحد CT scan بردند. همچنان خون از بدنش فوران میکرد؛ درست مانند آتشفشانی خروشان. پس از ورود به بخش CT scan، دکتر واحدیان به من، پدرم، دایی و عمو گفت که باید در یک مکان امن جمع شویم. او به پدرم گفت که باید زیر کاغذی امضا بزند که فقط یک درصد احتمال زنده ماندن میلاد وجود دارد.
در آن لحظه، بهت و نگرانی در چهرههای ما مشهود بود. هنوز باور نمیکردیم که در بیمارستان هستیم و باید برای اتاق عمل برادرم کاغذی را امضا کنیم که تنها یک درصد امید زنده بودنش را به ما میداد. پدرم پس از شنیدن این خبر، قدرت ایستادن را از دست داد و به محوطه بیمارستان هدایت شد.
در همین حال، میلاد برای عمل آماده میشد؛ عملی که شاید برای پزشکان ناممکن به نظر میرسید، اما برای ما همچون تولدی دوباره بود. امید و عشق ما به برادر عزیزم، همچنان در دلهایمان شعلهور بود.
ساعت از ۵ صبح گذشت و عمل قرار بود سه ساعت طول بکشد؛ بنابراین انتظار میرفت تا حدود ۸ یا ۹ صبح ادامه داشته باشد. همه ما در محوطه بیمارستان گرد هم آمده بودیم و در حال دعا و راز و نیاز با خدا بودیم تا هیچ اتفاقی برای میلاد نیفتد.
یلدا، خواهرم، در گوشهای از بیمارستان نشسته بود. او به شدت خجالتی بود و نمیتوانست به راحتی گریه کند، اما بیصدا در گوشهای از بیمارستان شروع به گریه و دعا کرد.
مینا، خواهر بزرگم، هنوز در منزل بود و از وضعیت ما بیخبر. وقتی متوجه شد که چه بر ما گذشته، بیاختیار اشکهایش سرازیر شد.
زهرا، خواهر سومم، با وجود اینکه تنها دو ماه از زایمانش میگذشت و از وضعیت میلاد چندان باخبر نبود، هر پنج دقیقه به من زنگ میزد و غرق در گریه بود.
شیما که در قم مشغول کار بود، ساعت ۶ صبح با من تماس گرفت. مکالمهی اولیهمان با خنده و صبح بخیر به سرعت به نگرانی و سوالاتی تبدیل شد که هر خواهر دلسوزی میتواند داشته باشد. پس از اینکه از وضعیت میلاد باخبر شد، به سرعت خود را به دهدشت رساند و هر پنج دقیقه با من و پدرم تماس گرفت.
ساعت از ۷ صبح گذشت و همه ما از شدت نگرانی نزدیک به سکته بودیم. راز و نیاز با خدا در محوطه بیمارستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک به ساعت عمل، یلدا ناگهان با شتاب به سمت من آمد و خبر موفقیت عمل را داد.
من فقط در چشمان خواهرم خیره شدم و سعی کردم به کلماتش گوش کنم، اما ناگهان تصمیم گرفتم خودم به اتاق عمل بروم. در آن لحظه، احساس کردم که دو پای دیگر قرض کردهام و با چهار پا به سمت اتاق عمل دویدم. پشت درب اتاق عمل ایستادم و منتظر دکتر مسعودی شدم تا خبر موفقیت عمل برادرم را بشنوم.
در آن لحظه، امید دوباره در قلبم جوانه زد و نور زندگی به تاریکی شب تبدیل شد.
ما در حال آمادهسازی بخش ICU و کپسول اکسیژن بودیم تا برادرم میلاد را به آنجا برسانیم. ابتدا تختی که در اورژانس بود را با عجله آوردم و به سمت اتاق عمل بردم. دخترعمویم به من گفته بود که به کپسول اکسیژن نیاز داریم. من و مهدی، پسرعمه ام، کارها را تقسیم کردیم و من به سرعت به دنبال کپسول اکسیژن رفتم، در حالی که مهدی هنوز در حال هضم خبر بود و به داروخانه رفته بود تا ملایفه سفید نخی بیاورد.
یک یا دو ساعت طول کشید تا تخت برادرم میلاد آماده شود و از زمان رفتن او به اتاق عمل، ما او را ندیده بودیم. من، مادر، پدر، یلدا، پریوش و مهدی پشت درب اتاق عمل ایستاده بودیم و دایی محمد، عمو محمد،عمو مالک، خاله آمنه و زن دایی نیز در محوطه بیمارستان منتظر بودند.
بالاخره میلاد از اتاق عمل خارج شد و با کمک هم او را روی تختی که از قبل آماده کرده بودیم گذاشتیم و به سمت ICU رفتیم. تا آن روز نمیدانستم این بخش چه کاربردی دارد و شامل چه بیمارانی میشود. افسوس که خواهرم زهرا، که آشنایی خوبی با بخش ICU داشت، ممکن بود با دیدن آنجا یاد خاطرات تلخی بیفتد که حالش را بد کند. به همین دلیل تا آن لحظه، زهرا از وضعیت کامل میلاد بیخبر بود.
میلاد وارد بخش ICU شد و عمو محمد عزیزم و دوستان میلاد اجازه ورود به من ندادند. یک ساعت پشت درب ICU منتظر ماندم تا آشنایانی که او را منتقل کرده بودند خارج شوند و در این مدت به دنبال دکتر جراح مغز میلاد بودم.
با چشمان اشکآلود، از دور شخصی را با لباس سبز آستین کوتاه و کلاه دیدم. با پرسوجو از حراست بیمارستان متوجه شدم که او دکتر مسعودی است. به دنبال دکتر رفتم و سلام کردم.
+ سلام دکتر، خسته نباشید. برادر من چطوره؟
• مریض تصادفی برادر شماست؟
+ بله، برادر منه.
• عمل تا جایی که علم پزشکی اجازه داد موفقیتآمیز بود. خون زیادی روی چشمهای داداشت جمع شده که با ساکشن و چند کار پزشکی، عمل تقریباً موفقیتآمیز بود.
+ موفقیتآمیز یعنی خطر رفع شده؟
• خیر، داداش شما ضربهای به شدت محکم خورده که تا این لحظه مشابهش را ندیدهام. اما عملش موفق بود.
مکالمه کوتاهی با دکتر داشتم. در حالی که با تعجب و بهت به حرفهای پزشک گوش میکردم و دنبال کلمات میگشتم تا سوالی بپرسم، اشکهایم مانع از بیان هرگونه سوالی میشد. وقتی دکتر از من دور شد، یاد ICU افتادم که باید به آنجا مراجعه کنم.
در حال فکر کردن به وضعیت میلاد، به ICU رسیدم و آشنایانی که او را منتقل کرده بودند را در کنار درب خروجی ICU دیدم. سلام کردم و توضیحات بیشتری خواستم. دوستی از حال خوب میلاد میگفت و ما به سمت محوطه بیمارستان حرکت کردیم.
در حالی که زیر درخت در محوطه بیمارستان نشسته بودم، نگرانیهای مختلفی در ذهنم میچرخید. از یک سو، نگران بیفرهنگی و شلوغی محوطه بیمارستان بودم که ممکن بود به مکانی شبیه چایخانه و شربتخانه تبدیل شود. از سوی دیگر، نگران وضعیت مادرم بودم که قرصهای دیابتش را مصرف نکرده بود؛ دیابتی که سی سال است همراهش بوده و قصد ترک او را ندارد.
پدرم در همین حین مرا صدا زد و خواست که بمانم، زیرا او و سایر آشنایان به منزل رفته بودند. ساعت از حدی گذشته بود که با پدر تماس گرفتم و گفتم ماندن من در بیمارستان چیزی را حل نمیکند. اما پدر با اصرار گفت ممکن است مهمان بیاید. به یاد نگرانیام درباره شلوغی بیمارستان، توضیحات کاملی به او دادم و به سمت خانه رفتم.
در خانه، مهمانان در حال خوردن ناهار بودند، اما من تمایلی به غذا نداشتم و به اتاق پشتی رفتم تا کمی بخوابم. اما تماسهای پیدرپی دوستان میلاد مانع از خوابم شد. به سختی در حدود ۱۵ دقیقه خوابم برد که ناگهان از بیمارستان تماس گرفتند و دوباره به آنجا رفتم.
به بخش ICU رسیدم و خانم پرستار پشت آیفون به من گفت که میلاد برادر شما نیاز به شستشو دارد. به آشنایان اطلاع دادم . من و مهدی وارد ICU شدیم. آنجا را نمیشناختم و نمیدانستم چه خطراتی در انتظار ماست. وقتی به سمت برادرم رفتم، وضعیت او حال من را به شدت خراب کرد. روی زانو افتادم و اشکهایم گونههایم را خیس کرد. برادرم را صدا میزدم اما هیچ واکنشی نشان نمیداد. این وضعیت باعث شد مرا از ICU بیرون کنند و به محوطه بیمارستان هدایت کنند.
در کنار دیگر مهمانان، دراز کشیده و با گریه و فریادهای فراوان خدا را التماس میکردم که برادرم را نجات دهد.چند روز گذشت و من که همیشه تمایل داشتم تا ساعت ۶ صبح بیدار باشم، ساعت ۱۰ شب از شدت خستگی خوابم برد؛ خوابی که آرزو داشتم هیچ وقت بیدار نشوم. اما صبح زود با صدای عمه پروگل که همیشه با مادر بزرگم و مادر بزرگم با عمه ام مانند خروس جنگی هستند از خواب پریدم خاله مژگان در حال آماده سازی چایی برای بیمارستان بود، و همراه با چای و لیوانهای یکبار مصرفی که همچنان باورم نمیشد برای میلاد میبرم، به بیمارستان رسیدم.
بعد از چند ساعت در بیمارستان و رفتن و آمدنهای مکرر، ساعت ۱۷ با عمو مالک عزیزم و شخص دیگری که قیافهاش برایم آشنا بود و دارای خودرو پژو 207I بود، مکاتبه کوتاهی کردیم. تصمیم بر این شد که CT scan های میلاد را روی سی دی کپی کنیم و به سمت گچساران پیش دکتر مغز اعصاب دیگری برویم تا نظرش را در این زمینه با ما در میان بگذارد.
با داماد عزیزمان ساسان و مهدی با ماشین همان شخصی که اسمش را نمیدانم با وجود مشکل فنی در چراغ های خودرو به سمت گچساران حرکت کردیم و با کمک تماس تلفنی سروش، برادر خواهر ساسان، مطب دکتر را پیدا کردیم و وارد آن شدیم. قبل از صحبتهای دکتر، استرس فراوانی داشتم و با چشمان نگران، لبهای دکتر را مینگریستم و گوشهایم آماده شنیدن حرفهایش بود.
سلام کردم:
+ سلام
• علیک
+ ببخشید دکتر، CT scan داداشم را آوردم تا نظرتان را درباره او بگویید.
بعد از چند دقیقه تحلیل CT scan، دکتر جواب داد:
• داداش شما چه ساعتی به بیمارستان رسید؟
+ نمیدانم.
• طبق ساعتهایی که در CT scan وجود دارد، ضربه بسیار سنگینی به مغز داداش شما وارد شده است. بیمارستان باید بلافاصله بعد از پذیرش بیمار، در ۳۰ دقیقه او را به اتاق عمل میبرد، اما ظاهراً چهار ساعت بین اولین تیغ وقفه ایجاد شد و این وقفه باعث از بین اسب جدی به برادر شما شد.
همینطور که دکتر توضیح میداد، خاطرات میلاد در ذهنم تداعی میشد و آرزو میکردم ای کاش در آن لحظه همراه او بودم. دکتر حرفهای خوبی نزد و تأکید کرد که به هیچ عنوان نباید داداش شما تکان بخورد و حتی هنگام ورزش دادن باید دقت فراوان شود.
این روزها برای من پر از اضطراب و نگرانی بود
شرایط و زندگی ما از روزی که نیاز به مراجعه مکرر به بیمارستان پیدا کردیم، به کلی تغییر کرد. هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و شب به بیمارستان میرفتیم. در روزهای اول، آشنایی چندانی با دکتر مسعودی نداشتیم. برخی میگفتند که او دکتر مناسبی نیست و برخی دیگر او را بهترین دکتر بیمارستان میدانستند. وضعیت ما به گونهای بود که تقریباً همه اعضای خانوادهام حداقل یک بار او را دیده بودند، اما در آن شرایط بحرانی، قدرت شناساییاش را نداشتیم.
در پشت درب ICU نشسته بودیم و به این فکر میکردیم که چگونه میتوانیم جلو دکتر را بگیریم و از وضعیت برادرمان میلاد بپرسیم. ناگهان دکتر از کنار ما گذشت و من با صدای لرزان پرسیدم:
"سلام دکتر، داداشم چطوره؟ در چه وضعی قرار دارد؟"
او پاسخ داد: "سلام، الان دارم میروم معاینهاش کنم."
این یک جمله ساده دکتر، استرس ما را بیشتر کرد و دوباره منتظرش ماندیم.
در همین حین، پدرم در راهرو ICU قدم میزد و دستانش را به سمت آسمان بلند کرده بود و از خدا و سید الشهدا طلب یاری میکرد تا پسر بزرگ خانواده را دوباره به او ببخشد. من هم در کنار خواهرم با روشن کردن صفحه گوشیام، دعاها و زیارتها را دانلود کرده و در پشت ICU پخش کردم.
پس از گذشت 30 دقیقه، بانویی با لباس مشکی که به نظر میرسید جزو کادر ICU باشد، به ما اطلاع داد که دکتر مسعودی بدون توجه به انتظار ما از درب خروج اضطراری خارج شده است. در همین حین، صدای زنگ تلفن همراهم توجهام را جلب کرد. شماره سازمانی بود و مجبور شدم پاسخ دهم.
"الو، سلام همیار پاسیان؟"
با صدایی گرفته و پر از غم جواب دادم: "بله، بفرمایید."
"ببخشید از بیمارستان تماس گرفتهایم. لطفاً با ۴ یا ۵ نفر به ICU مراجعه کنید، نیاز است مریض را به CT scan ببریم."
خبر را به پدر رساندم. در روزهای اول، من قدرت دیدن برادرم را نداشتم. پدر که هنوز نتوانسته بود فرزندش را ببیند، عمو محمد عزیز، دوست خوب میلاد رامین عزیز، مجتبی مولایی و داماد عزیزمان را دعوت کردم تا میلاد را به CT scan ببرند.
این CT scan برای ما بسیار مهم و ارزشمند بود؛ زیرا بعد از عمل میلاد، دریچهای از امید در این تاریکی گشوده شد. پس از اتمام CT scan، میلاد به ICU منتقل شد.
در کنار اتاق CT scan نشسته بودیم که دکتر مسعودی همراه با دکتر واحدیان به سمت ما آمدند. با صدای نگران پرسیدم: "سلام دکتر، خسته نباشید. وضعیت داداشم چطوره؟ نتیجه CT scan چی بوده؟"
پاسخ این سوال برای من بسیار مهم بود.
دکتر با مکثی کوتاه پاسخ داد: "ضربه بسیار سنگینی به مغز برادر شما وارد شده و هیچ امیدی نباید داشته باشید. اگر هنوز زنده است، معجزه است."
دکتر همچنان ادامه میداد که ناگهان صدای غریبهای که همراه پدرم بود صحبتهای او را قطع کرد. خوشحال شدم که پدرم صحبتهای دکتر را نشنیده است. پس از ورود پدر و شخص ثالث، دکتر دوباره گفت: "ضربه به شدت سنگین بوده و مغز کاملاً متلاشی شده و ۶۰ درصد مغز آسیب جدی دیده است."
من مبهوت و گیج در حال تماشای لبهای دکتر بودم و گوشهایم به صحبتهای او توجه داشت. هنوز باورم نمیشد که دکتر درباره برادر من میلاد صحبت میکند.
با خداحافظی کوتاهی دکتر از ما دور شد و من و پدرم در کنار اتاق CT scan در حال گریه بودیم. نگرانی من برای پدر، و نگرانی او برای من بیشتر میشد تا اینکه در بیرون بیمارستان روی زمینی که خداوند برای بندگانش فراهم آورد زریاد زجه زدیم و زجر کشیدیم. این گریه و زجر وقتی بیشتر شد که یکی از دوستان برادرم دستگاه کارتخوان و وسیلهای دیگر به دستم داد و گفت: "این برای میلاده."
دیدن آن دستگاه قلبم را آتش زد؛ آتشی که تا آن روز هرگز حس نکرده بودم. دوست دوم میلاد رامین کمک کرد تا دستگاه را از دستم بگیرد و کمی آرام شدم.
چند روز از ورودم به بیمارستان میگذرد و در این مدت، دوستان برادرم که انتظار زیادی از آنها داشتم، به فراموشی سپردمان. انگار میلاد دیگر وجود نداشت و تنها به خاطر خودرویش به سراغ برادرم میآمدند. در روزهایی که به کمکهای دوستان میلاد برای انتقالش به CT scan نیاز داشتیم، هیچکدام در دسترس نبودند. در این لحظه، یاد بیت شعری از سعدی شیرازی افتادم که میگفت:
«به یاد کسی که رفتهاست، دل شاد نکن
که در عشق بیوفا، دل خوشی نماندهاست»
در همین حین که به دیوارههای ICU پشت کرده بودم، دوست میلاد، رامین، را دیدم که از روز نخست حادثه تا این لحظه در کنار ما بود و به ما کمک میکرد.
او صدام زد:
• سلام مهرداد، آیفون ICU رو بزن ببینیم میذاره حمامش کنیم.
+ سلام، باش.
+ سلام، خسته نباشید. ما همیاران میلاد پاسیان هستیم و برای حمام کردن میلاد اومدیم.
پرستاری که به نظر بدخلق میآمد، پاسخ داد: «نیازی نیست. در صورت نیاز تماس برقرار میکنیم» و از ورود ما به ICU جلوگیری کرد.
من هم که بعد از گذشت چند روز کمکم به خودم آمده بودم، همراه رامین و ساسان روزانه به ICU میرفتم و کارهای میلاد را انجام میدادم. به اونا کمک میکردم با اینکه عزیزترین شخصم روی تخت بیمارستان بود ولی هر روز گوشیام را با پخش دعا و زیارت در کنار تختش گذاشته بودم، از خدا میخواستم حرکات و واکنشهای برادرم بیشتر شود و هوشیاریاش افزایش یابد. اما ظاهراً خدا در این روزها ما را چندان همراهی نمیکرد و هر روز ناامیدتر از دیروز از ICU خارج میشدیم.
ابتدا رامین را برای صرف ناهار به منزل دعوت کردم، اما او که به نظر میرسید صبحانه و ناهار نخورده است، تعارف لری کرد و دعوت من را نپذیرفت و از هم جدا شدیم. من هم همراه ساسان به منزل برگشتم. هنوز ننشسته بودم که تلفن همراه پدرم زنگ خورد؛ بیمارستان درخواست حمام کردن ما را پذیرفته بود.
با تماس با رامین و ساسان و آماده کردن وسایل حمام، به سمت بیمارستان رفتیم و وارد ICU شدیم. هنوز باورم نمیشد این جوانی که روی تخت دراز کشیده است، برادر من است؛ وضعیتی که هرگز فکرش را نمیکردم ممکن است برای ما پیش بیاید.
رامین که در آرایشگاه کار میکند، اصلاح موهای سر و بدن میلاد را بر عهده گرفت و ساسان با دو حوله که بعدها با حولههای پشمی تغییر دادیم، اقدام به حمام کردن میلاد کرد. من هم در حال فراهم آوردن آب و شستن حولهها بودم.
در حین اصلاح موهای میلاد، ناگهان لبهایش تکان خورد و دستانش نیز به حرکت درآمد. این لحظه دنیایی پر از شادی و خوشحالی را برایم به ارمغان آورد و فهمیدم خدا خیلی هم ما را تنها نگذاشته بود و دورادور هوای ما را داشت.
با خوشحالی از ICU بیرون آمدیم.
از آن روز، زندگی کمی روی خوبش را به ما نشان داده بود. برادرم در حال بهبودی بود و هوشیاریاش آرامآرام افزایش مییافت، تا جایی که یکی از چشمانش نیمه باز شد و پس از یک دقیقه دوباره بسته شد. تصمیم گرفتیم دیگر مزاحم آشناها نشویم و کارهای میلاد را خودمان انجام دهیم. با کمک پدر، هر صبح کارهای او را انجام میدادیم و گاهی با خوشحالی و گاهی با ناراحتی به خانه برمیگشتیم.
زندگی هنوز هم روی خوبش را به ما نشان نداده بود و میلاد به دلیل عفونت و جمع شدن آب در ناحیه ورم سرش نیاز به عمل مجدد داشت. در خانه نشسته بودیم که از بیمارستان تماس گرفتند:
• سلام، همیار پاسیان؟
+ بله، بفرمایید.
• میلاد نیاز به عمل مجدد دارد، لطفاً هرچه سریعتر به بیمارستان مراجعه کنید تا او را به اتاق عمل ببریم.
با استرس و صدای لرزان پذیرفتم و تلفن را قطع کردم. توضیحات لازم را به پدر دادم. او با محمد، عمو عزیزم تماس گرفت، اما بچه کوچک عمو محمد اجازه نمیداد که او به بیمارستان بیاید. آن روز عمو مالک هم در دهدشت نبود و نتوانستیم با او تماس بگیریم
تصمیم گرفتیم با احمد، پسر عمهام و رامین، دوست میلاد تماس گرفتیم. آنها مغازه آرایشگری خود را بستند و سریعاً به بیمارستان آمدند. با کمک همیاران و پرستاری که همراهی میکرد، میلاد را به اتاق عمل بردیم.
پس از حدود یک ساعت، از اتاق عمل خارج شد و در کنار درب اتاق عمل خاله آمنه، زن دایی زهره و عمو محمد حضور داشتند. دایی محمد طاهر و زن دایی مداوم جویای حال برادرم بودند و شب به منزل ما آمده بودند تا ابراز همدردی کنند. این ابراز همدردی انرژی مثبتی در دل ما ایجاد کرد و احساس کردیم تنها نیستیم.
چند روز از عمل دوم دشوار میلاد گذشته بود. من امضا کننده رضایت عمل بودم و متن آن را به خوبی مطالعه کرده بودم؛ میدانستم این عمل چقدر میتواند برای برادرم خطرناک باشد، اما مجبور به امضا بودم. هر روز استرس عوارض بعد از عمل را داشتم و آنچه را که از آن میترسیدم، به روزمان آمد. میلاد پس از عمل دوم عفونت کرد و با توضیحات دکتر مسعودی سعی کردم صحبتها را از خانواده دور نگه دارم تا حداقل حال آنها بدتر نشود؛ در حالی که خودم در آتش میسوختم.
تصمیم گرفتیم به مطب دکتر براتی برویم، همکار دکتر مسعودی. دکتری که از او بسیار شنیده بودیم و در کارش استاد بود، اما نظم و وقتشناسیاش همیشه زیر سؤال بود. این بینظمی در این مدت به اوج خود رسیده بود و ما را به شدت عصبانی کرده بود. به همین خاطر، تصمیم گرفتیم ابتدا وضعیت میلاد را در بیمارستان بپرسیم و سپس به مطب مراجعه کنیم.
وقتی به مطب رسیدیم، همراه خواهرم شیما روی صندلی نشستم و در افکارم غرق شدم. جیگرم داشت آتش میگرفت، اما به عنوان برادر بزرگتر باید قوی میبودم. برای دور کردن اضطراب از خواهرم، سعی کردم با خندههای بیخود، فضا را سبک کنم. اما در دل میدانستم که در شرایطی هستم که هیچکس به من توجهی نمیکند.
در بیمارستان، وقتی وضعیت برادرم را دیدم، غمگین شدم. با همان لبخندهای پوچ به خانه برگشتم و ناراحتیهای مادرم را دیدم. پدرم هم در گوشهای ایستاده بود و دستهایش را به آسمان بلند کرده بود، از خدا و سید الشهدا کمک میخواست و مداوم زمزمه یا سید الشهدا میکرد.
در این میان، من هم در بیمارستان هم در منزل عذاب میکشیدم. ناگهان منشی صدام زد که نوبت ماست. من از فکر بیرون اومدم و بعد از جا به جایی و کمی صبر، وارد مطب دکتر براتی شدیم و سلام کردیم.
• سلام، خسته نباشید.
• علیک، لطفاً اینجا بشینید و کمی صبر کنید.
دکتر براتی در حال گفتگو با بیمار قبلی بود و به آنالیز سی تی اسکنهای مهرههای کمرش میپرداخت.
• مهرههای سوم و چهارم شما ترک برداشته.
• آسیب جدی است؟
• خیر، ولی باید یک سری کارها را انجام ندهید.
بعد از اتمام صحبتها، بیمار از مطب خارج شد و حالا نوبت ما بود. دکتر براتی نگاهی به ما انداخت و گفت:
• خب؟
+ سلام مجدد دکتر، ما همیاران بیمار میلاد پاسیان هستیم. وضعیت میلاد چطوره؟
• نیازی نبود به مطب بیایید، وقتتان تلف شد.
+ خیلی ممنون، ولی جز برادر من بیمار دیگری در بیمارستان است و با تعریفی که از شما شنیدهایم، قصد هدر رفتن وقت شما را نداشتم.
• بسیار خوب، ولی دفعات بعد در بیمارستان سوال بپرسید.
در همین حین، لبخند ملیح سادهای روی لبم نشسته بود که ناگهان با صحبتهای دکتر براتی تپش قلب من و خواهرم شدت گرفت. کف دستهایم شروع به عرق کردن کرد.
• نسبت به قبل وضعیت مطلوبتری دارد. هوشیاری برادر شما از ۴ به ۶ و ۷ رسیده و گهگاهی ۸. الان شرایط انتقال محیا است، اما هیچ بیمارستانی برادر شما را نمیپذیرد. ولی برادر شما به سمت بهبودی است.
با کمی خوشحالی سوال دیگری از دکتر پرسیدم .
+ ببخشید دکتر، داداشم سکسکه میکند. مشکل کجاست؟
• طبیعی است و جای نگرانی ندارد.
+ دکتر، آب ریزش داداشم زیاد شده. مشکل از کجاست؟
• طبیعی است؛ مشکل از سینوزیتهای برادر شماست که با رعایت ICU وضعیت بهتر میشود.
شیما نگاهی به من کرد که نشان از کاهش استرسش داشت و شروع به پرسیدن سوالاتی کرد که بعد از هفتهها تحقیق در گوگل پیدا کرده بود.
• ببخشید آقای دکتر، ساقه مغز قابل ترمیم است؟
• بله، قابل ترمیم است.
بعد از شنیدن این پاسخ، لبخند روی لبهای خواهرم نشسته بود. پس از خروج از مطب، به سمت حیاط حرکت کردیم. خواهرم دستش را سمت من گرفت تا قدش بزنم، اما مخالفت کردم و گفتم
+ مسخرهبازیها چیه؟ بیا بریم خونه.
• بابا خیلی نگران بود. دلم براش سوخت. چند بار میآمد داخل مطب تا ببیند کی نوبت ما میشود تا زودتر برویم خبر خوب بهش بدهیم.
در همین حال، در باز شد و از مطب خارج شدیم. پدر زحمتکشام که در افکارش غرق شده بود و مشخص بود به پسر بزرگ خانواده میلاد فکر میکند، نگاهی به ما کرد و به سمت ما دوید.
• چی شد؟
مهرداد: دکتر گفت هوشیاریش بالا آمده و وضعیت مطلوبی دارد. جای نگرانی ندارد و از خطر عبور کرده است.
شیما هم دوباره حرف تحقیقات کلیشهای خود را وسط کشید و گفت: "این خبر فوقالعاده است! و گفته ساقه مغزش هم آسیب دیده قابل ترمیم است "
و ما با امیدی تازه به خانه برگشتیم.
پدر: «دارین راست میگید یا میخواین من ناراحت نشم؟»
مهرداد: «نه، جدی میگم.»
پدر که از شدت خوشحالی یادش رفته بود ماشین کجا پارک کرده، به اطراف نگاه کرد و در لحظهای فکر کرد ماشین دزدیده شده. اما با کمی دقت بالاخره ماشین را دیدیم و در آن نشستیم. پدر در حال حرکت به سمت خانه بود و خبر آنقدر خوشحالکننده بود که با سرعت ۵ کیلومتر در ساعت رانندگی میکرد. این وضعیت من را یاد دایی صادق عزیزم میانداخت که همیشه آرام و با حوصله رانندگی میکرد.
در افکارم غرق بودم که صدای خواهرم مرا به خود آورد.
شیما: «بابا، مسیر رو اشتباه میری!»
پدر: «من الان نمیدونم کجام، مسیر رو نشانم بدین!»
مهرداد: «الان مرکز شهر هستیم، از این سو به سمت آزادگان حرکت کن.»
به خانه رسیدیم و مادرم را دیدیم که از شدت خوشحالی، یک شب به اندازه کافی در حال خوردن غذا بود. ظاهراً شیما تلفنی وضعیت و صحبتهای دکتر را به مادرم رسانده بود.
بعد از مادرم، عمو محمد، خاله آمنه و دیگران هم تماسهایی داشتند که همگی حرفهای دکتر را از شیما شنیده بودند.
آن شب را با خوشحالی و شکرگزاری گذراندیم، در کنار هم و با امیدی تازه برای آینده.
چند روزی با شادی و خوشحالی در کنار هم بودیم، اما ناگهان در یک صبح، وقتی به سمت بیمارستان و سپس ICU میرفتیم، وضعیت جدید میلاد قلبم را به درد آورد و من را در جای خود خشک کرد. عفونت به شدت افزایش یافته بود و ورم در سر داداش میلاد به حدی رسیده بود که قابل وصف نبود. با چشمانی پر از اشک و دلی آکنده از نگرانی به او نزدیک شدم. زمزمههای پدرم که از خدا و سید الشهدا یاری میطلبید، اشکهایم را دوچندان کرد؛ گویی رودخانهای از اشک بر گونههایم سرازیر میشد و بارانی از خون بر تخت داداشم میبارید. اما تمام تلاشم را کردم تا اشکهایم را پنهان کنم.
در حالی که من و پدرم با همین وضعیت غمگین در حال انجام کارهای میلاد بودیم، صدای آشنایی از پشت پرده اتاق توجهام را جلب کرد. صدای دکتر مسعودی بود و این بهترین فرصت بود تا سوالاتم را از او بپرسم. بدون مقدمه و سلام از او پرسیدم:
+وضعیت داداشم چرا اینطور شد؟ حالش چطوره؟
دکتر جواب داد:
• ازش نمونهبرداری کردیم و آزمایش گرفتیم. متأسفانه پلاکت خون برادرت به ۶۳ رسیده که بسیار کاهش یافته است.
سوال بعدیام را پرسیدم:
+ شرایط انتقال دارد؟
برخلاف پاسخهای منفی گذشته، این بار دکتر گفت:
• مشکلی برای انتقال ندارد به شرطی که جایی برای انتقال پیدا شود، که بعید میدانم همچین مریضی جایی پذیرش شود.
گفتگوی ما به پایان رسید و با همان حال بد از ICU خارج شدیم. صحبتهای دکتر مسعودی را با شیما در میان گذاشتم و در بیمارستان منتظر نتیجه آزمایش بودیم. ناگهان دکتر مسعودی با عجله و بدون توجه به ما به سمت اتاق عمل رفت. در آنجا با دکتر ملاقات کردم و از او پرسیدم:
+ جواب آزمایش چی شد؟
او گفت:
• فردا مشخص میشود.
با انبوهی از غم و ناامیدی به خانه برگشتیم. توانایی تماس با خواهرم زهرا را نداشتم، اما او در حال تماس با من بود. با دریایی از درد به خانه رفتم و به سوالات مادرم و زهرا یکی پس از دیگری پاسخهای غلط دادم.
شب شد و دکتر واحدیان و همسرشان به خانه ما آمدند تا درباره انتقال میلاد به شیراز گفتگو کنیم. تصمیم بر این شد که دکتر واحدیان با چندین پزشک و بیمارستان صحبت کند تا یک بیمارستان را رزرو کند و به ما خبر دهد تا به شهر بینالمللی سلامت ایران یعنی شیراز سفر کنیم.
دو روز گذشت و دکتر واحدیان خبر داد که دکتری در شیراز موافقت کرده است میلاد را پذیرش کند. با خوشحالی از او تشکر کردیم و آدرس دکتر را گرفتیم. با شیما که همیشه در گوگل به دنبال نامهای پزشکان مغز و اعصاب بود، راهی شیراز شدیم. پسر عمه عزیزم احمد هم ما را در این مسیر همراهی کرد.
با دلهره و آشوبی در دل، به سمت آدرس دکتری در شیراز حرکت میکردیم. در این میان، نمیدانستیم با دیدن CT scan و آزمایشهای برادرم چه جوابی خواهیم شنید. در همین افکار غرق بودیم ،که زیبایی طبیعت کهگیلویه و بویراحمد و درختان سیب، نگاه من را جلب کرد. آن زیبایی چنان دلنشین بود که میشد خداوندی را که در این مدت ما را آرام میکرد، در دل طبیعت مشاهده کرد.
پس از مسافت طولانی و مشکلات آنتندهی، به خواهرم نگاه کردم. او به خاطر نبود اینترنت و عدم تحقیق درباره دکتر کازرونی که قبل از اینکه نامش را بگویم خودش پیدا کرده بود، ناراحت به نظر میرسید. در طول مسیر چند بار توقف کوتاهی داشتیم تا قهوهای بنوشیم و قدرت رانندگیام را تازه کنیم. با آهنگهای نوستالژیک که احمد، پسر عمهام، گذاشته بود، کمی حس امیدواری در دل ما زنده شد و لبخند بر لبهایمان نشاند.
به نزدیک شیراز که رسیدیم، ناگهان سوال عجیبی از پسر عمهام شنیدم که باعث شد سرم به سمت او بچرخد. احمد با کنجکاوی پرسید:
• اگه گفتید اون سبزیها بیرون از جاده چیه؟
من به شوخی گفتم:
• موزه! 😅
در حال خندیدن ملایم بودیم که پاسخ خواهرم به حدی مسخره بود که باعث شد لحظهای حواسمان پرت شود. شیما با قاطعیت گفت:
• مطمئنم فلفل باشند!
من هم اضافه کردم:
• احتمالاً فلفل تند است، از همان قرمزها، و شاید تندی کرانچی تو مغازهها از همین فلفلها باشد.
شیما با اطمینان گفت:
• باور کنید فلفل دلمهای است!
در حالی که رنگ گیاهان و مغازههای کنار جاده به وضوح نشان میداد که انگور هستند، و ما همچنان اصرار داشتیم انگور است . اما شیما همچنان بر روی فلفل دلمهای که نمیدانم از کجا به ذهنش خطور کرده بود، تأکید میکرد.
این لحظات خنده و شوخی، در میان نگرانیهای ما، نور امیدی در دلهایمان روشن کرد و به ما یادآوری کرد که حتی در سختترین روزها نیز میتوان لحظاتی شاد را تجربه کرد.
در لابهلای خنده و شوخی، سکوت مطلقی کابینه خودرو را فراخواند. بعد از چند ساعت رانندگی و گوش دادن به آهنگهای نوستالژیک، به شیراز رسیدیم. به آدرسی که دکتر واحدیان داده بود، از طریق اپلیکیشن نشان نزدیک شده بودیم. در ۳ کیلومتری هدف، توقف کردیم و کمی در مورد آدرس تحقیق کردیم که متوجه نکتههای مهمی شدیم.
نکته اول: آدرسی که دکتر واحدیان داده بود، در آن مکان نبود.
نکته دوم: آدرس جدید دکتر را از روی برنامه نشان پیدا کردیم، اما به دنبال مسیری بودیم که کمترین ترافیک ممکن را داشته باشد.
تصمیم گرفتیم از کوچهپسکوچههای شیراز عبور کنیم و بعد از چند دقیقه به آدرس مورد نظر رسیدیم. متأسفانه، جای پارک برای خودرو ما وجود نداشت و تصمیم بر این شد که خودرو را کمی جلوتر از آدرس پارک کنیم و سه نفره به سمت مطب دکتر کازرونی برویم.
وارد ساختمانی شدیم که روی تابلو اعلانات آن، مطب دکتر کازرونی در طبقه همکف نشان داده شده بود. وقتی وارد مطب شدیم، دو منشی نظر ما را جلب کردند. منشی دومی، بر خلاف منشی اولی که به نظر خسته میرسید، جواب سلام ما را داد.
سلامی کردیم:
+ سلام
• بفرمایید
+ ببخشید، از شهرستان دهدشت تشریف آوردهایم.
• نوبت دارید؟
+ خیر، از طرف دکتر واحدیان آمدهایم.
• دکتر واحدیان؟!
+ بله، دکتر واحدیان با دکتر کازرونی هماهنگ کرده است.
• مشخصاتتان را بفرمایید؟
+ میلاد پاسیان
• از کدام شهر؟
+ دهدشت
• اسم دکتر واسط؟
+ دکتر واحدیان
بعد از گفتن ناممان که روی کاغذ با جوهری آبی و بدخط نوشته بود، به سمت دکتر کازرونی در داخل مطب رفت. بعد از چند دقیقه ما را صدا زد و گفت:
• نه
+ چی نه؟ پذیرش نمیشود؟
• بابت پذیرش برادر شما نمیدانم، ولی نه. منظورم این بود که نوبت نداشتی و دکتر واحدیان را نمیشناسد.
+ ممنون
سکوتی کردم و از مطب خارج شدم. بیرون از مطب با دکتر واحدیان گفتگو کوتاهی داشتیم و بعد از چند دقیقه متوجه شدیم نوبتی که ثبت شده به اسم فرشاد پارسه بوده. این موضوع را به منشی اطلاع دادم و بعد از چند ساعت وارد مطب و پیش دکتر رفتم.
سلامی کردیم:
+ سلام
• علیک السلام
+ این CT scan کیه؟
منشی پاسخ داد:
• همین دو نفر که داخل هستند.
استرس کل وجود ما را گرفت تا حدی که یادمان رفت احمد را با خودمان داخل بیاوریم. در حال فکر کردن به احمد بودم که دکتر گفت:
• از بلندی افتاد؟
+ خیر، تصادف کرد.
• هوشیاری چنده؟
+ بین ۴ و ۶
• شیلنگ گذاشت تو سرش؟
+ بله، عمل دومی را بعد از چند روز انجام داد.
• عجیبه، هنوز خون روی مغز میبینم.
• دکتر بهتون نگفته خودشون عمداً بیهوش کرده داداشتون؟
+ چرا گفته تا مدتی خودشون نمیذاشتند بیدار بشه، ولی بعد مدتی عدم بیداری داداشم دیگه به خاطر دارو نبود و تو کما رفته.
• عمل دوم دقیقاً چه موقع انجام داد؟
شیما، خواهرم که مشخص است خسته و مضطرب است، پاسخ دکتر را بد شنیده و پاسخ مناسبی نداد.
+ فکر کنم هفته پیش.
• مطمئنی؟
شیما پاسخ داد:
+ بله
ولی پاسخی که شیما داد اشتباه بود و او جدا شدن دستگاه تنفس با سوال دکتر را اشتباه گرفت. من سعی کردم پاسخ را اصلاح کنم که فرصت کافی نداشتیم. در همین حین سوال فوقالعاده کلیشهای خواهرم شیما که از هر دکتری حتی پرستار عمومی میپرسد، همه را شوکه کرد.
+ ببخشید دکتر، ساقه مغز قابل ترمیم است؟
• خانم، مگه داداش شما چند سالشه؟
من پاسخ دادم:
+ ۲۹ سالشه.
• ببینید، جوری صحبت میکنید که من تا این لحظه فکر میکردم داداش شما ۷۰ سالشه! ولی سن کم داداش شما باعث ترمیم ساقه مغز میشه. اگه برادر شما بالای ۵۰ سال سن داشت، قطعاً پذیرش نمیشد و حتی تا الان زنده نبود. با مکث کوتاهی پرسید: چند وقت است تصادف کرده؟
+ پرسیدیم ۱۷ مرداد تا کنون.
• از ۱۷ شهریور؟
+ نه، از ۱۷ مرداد حدوداً ۶۵ روز است.
بسیار خوب...
ببخشید دکتر، ما برای تفسیر آزمایشات و سیتیاسکن نیامدهایم. برای انتقالی و پذیرش برادرم پیش شما آمدهایم.
• خوب، من آزمایشات و عکسها را با دقت بررسی کردم. برادر شما باید به مدت یک ماه در بیمارستان مرکزی شیراز بستری شود و هزینه هر شب ۲۵ یا ۲۶ میلیون تومان خواهد بود. آیا مشکلی با این موضوع دارید؟
خواهرم با جدیت پاسخ داد:
+ پول مهم نیست، فقط نجات برادرم اهمیت دارد.
بعد از چند ثانیه، من هم تایید کردم:
+ مشکلی بابت هزینه نداریم.
• بسیار خوب، پس این نامه را برای دکتر شاهین نشان دهید تا همکاریهای لازم در زمینه انتقال برادر شما به شیراز را از طریق سامانه MCMC توضیح دهد.
با اینکه آدرس بیمارستان و توضیحات لازم روی نامه نوشته شده بود، شیما پرسید:
+ ببخشید، آدرس دکتر کجاست؟
• نامه را بخوانید، روی آن قید شده است.
در حال خروج از مطب بودیم که خانم منشی گفت:
• حتماً ساعت ۸ صبح در بیمارستان مرکزی باشید.
صحبت منشی باعث شد که شب را در مسافرخانه پاسارگاد طبقه چهارم بگذرانیم. بعد از خروج از مطب، تازه یادمان آمد که احمدی هم وجود دارد. سلامی کردم:
+ سلام!
• چه خبر؟
+ وجدانا فکر کنم امشب ماندنی شدیم.
• دکتر چه گفت؟
شیما جواب داد:
+ دکتر گفت باید یک ماه در شیراز بمانیم و شبی ۲۵ میلیون پرداخت کنیم.
• خوب میشه؟!
+ ظاهراً اینطور که دکتر گفته بهتر میشود.
به سمت ماشین پارک شده رفتیم و صحبت از شام به میان آمد. در محلی مملو از بازار شام، غذایی میل کردیم که طبق معمول شیما با غذا خود بازی کرد و چیزی نخورده بود. ماشین را در پارکینگی نزدیک مسافرخانه پارک کردیم و کمی به سمت ارگ شیراز رفتیم تا از این سازه فوقالعاده زشت که نمیدانم چرا به زیبایی معروف است، نزدیک شویم. اینترنت گوشی خود را روشن کردم و با توجه به رشته تحصیلیام تست اینترنت گرفتم؛ شبکه من در شیراز روی باند 5G ست شده بود و سرعت ۳۵ مگابایت بر ثانیه را نشان میداد.
با این حال، سعی کردم تماس تصویری با خواهرم برقرار کنم، اما شبکههای اجتماعی داخلی این ارتباط را متصل نمیکردند. به خواهرم یلدا پیام دادم که الان در نزدیکی ارگ هستم. پاسخ خواهرم لبخند ملیحی بر لبانم نشاند:
یلدا پیام داد گفت : ارگ!
خواهرم فکر کرد که منظورمORG عروسی است. پاسخ مناسبی به او دادم و به سمت مسافرخانه حرکت کردیم. وارد اتاقی شدیم که سرویس بهداشتی و حمام بغل هم بودند و سه تخت مجزا کنار هم قرار داشتند که به نظر میرسید اتاق زیبا و تمیزی باشد. سعی کردم تختم را به سمت پنجره نزدیک کنم تا از ویو زاویه دید اتاقم لذت ببرم، اما کاغذی که روی دیوار نوشته بود، منصرفم کرد. روی کاغذ نوشته شده بود:
"مسافر گرامی، لطفاً به هیچ عنوان سعی بر نزدیک شدن تخت به پنجره نکنید. با تشکر، مسافرخانه پاسارگاد."
بعد از دیدن کاغذ روی دیوار منصرف شدم و روی تختم دراز کشیدم.
صبح بیدار شدیم؛ خواهرم از شدت سرما خوابش نبرد و من از شدت گرما خوابم نبرد. صبح به سمت بیمارستان رفتیم و از پرستار داخل بیمارستان درباره دکتر شاهین پرسیدیم:
• بروید سمت بخش اتفاقات، آنجا هستند.
+ ممنون.
به سمت اورژانس رفتیم که خواهرم گفت:
عجیب است، نمیدانستم اتفاقات همان اورژانس است!
در جوابش گفتم:
انگلیسی "اتفاقات" همان اورژانس است و چون بیمارستان بینالمللی بود، به سه زبان زنده از جمله فارسی، عربی و انگلیسی ترجمه میشود.
در حال صحبت کردن بودیم که به ایستگاه پرستاری رسیدیم.
+ سلام، ببخشید با دکتر شاهین کار داریم.
• سلام، جلسه است. روی صندلی بنشینید تا بیاید.
+ ممنون.
روی صندلی نشسته بودیم که تازه یادمان آمد احمد را فراموش کردهایم. تماسی با احمد گرفتم:
+ سلام احمد، کجایی؟
• سلام! دارم جای پارک پیدا میکنم. من بیرون وایمیستم. کارتون تموم شد بگید.
تلفن همراهم را قطع کردم و در جیب خود گذاشتم. در طول این مدت، دکتر واحدیان که خداوند متعال پشت پناهش باشد، مداوم در حال تماس گرفتن با من بود.
یاد شیما افتادم و پرسیدم:
+ شیما، اگر دکتر شایان بیاید، چطور بفهمیم که اوست؟ شاید پرستار فراموش کند!
شیما در حالی که سرش تو گوشی بود و در حال تحقیق درباره دکتر شایان بود، عکسش را نشان داد و گفت:
+ این شکلیه دکتر شایان!
با تعجب به شیما نگاه کردم و گفتم:
• اوکی!
من با گوشی خود مشغول کار بودم که ناگهان مردی با لباس شخصی، عینک شیشهای و ماسک از جلو ما گذشت. شیما با دستش روی دست من زد و گفت:
+ مهرداد! بدو بدو! فکر کنم همین دکتر شایان باشد!
- فکر نکنم.
+ چرا، خودشه!
در حال رفتن به سمتش بودم که ناگهان سوار آسانسور شد و از ما دور شد. در حالی که سعی کردم به نقطهای بروم که دکتر رفته، کاغذ روی آسانسور مانند کاغذ روی دیوار مسافرخانه تصمیمم را تغییر داد. روی نامه نوشته بود: «لطفاً افراد متفرقه وارد نشوند.»
منصرف شدم و به سمت شیما برگشتم و گفتم:
+ با شکست مواجه شدیم.
• چرا نرفتی پیشش؟
+ با آسانسور رفت بالا.
• خب، میرفتی پیشش.
+ روی آسانسور نوشته بود افراد متفرقه ممنوع.
• اگر همون اول گفتم برو پیشش، الان باهاش ملاقات میکردیم.
+ اخی شیما مظلوم!
در حال گفتگو بودیم که یهو به شیما گفتم:
+ شیما، برو از پرستار خانم بپرس کی میاد مطب.
• باشه.
شیما به سمت پرستار رفت و بعد از چند لحظه برگشت و گفت
• چند دقیقه دیگه میاد.
در همون لحظه، دکتر شایان این بار با روپوش سفید به سمت ما آمد.
+ سلام دکتر! ببخشید، از طرف دکتر کازرونی نامه آوردیم.
• سلام! بده.
نامه را به او دادم و او ادامه داد:
• ببینید، باید برید بیمارستان امام خمینی.
در حال تکمیل صحبتهایش بود که ناگهان حرفش را عوض کرد و پرسید:
• هوشیاری مریض چنده؟
+ بین ۴ تا ۶.
• پایین است. ولی برید بیمارستان مبدا، یعنی بیمارستان امام خمینی شهرستان دهدشت. به سوپروایزر بگید از طریق سامانه MCMC کل ریزکاریهای بیمار را برای من در بیمارستان مرکزی MRI ارسال کند.
+ خیلی ممنون.
با خوشحالی از مطب خارج شدیم و به سمت احمد رفتیم. او از ما توضیح خواست:
+ دکتر گفت اوکیه. دهدشت باید مشخصات بفرسته و گفته نیازی نیست بماند.
• با دکتر واحدیان هماهنگ کردید؟ الکی نریم دوباره برگردیم.
+ آره، دکتر واحدیان گفت نیازی نیست بمانیم.
بسیار خوب. به سمت دهدشت در راه بودیم و در طول مسیر چند جا توقف کوتاهی برای خوردن صبحانه کردیم. در حین ادامه مسیر، بوتههای انگور را دیدیم که احمد گفت:
• شیما، درخت فلفل دلمهایهات!
با کمی خنده از اون منطقه دور شدیم. با بلند شدن موزیک، احمد پاشو روی گاز گذاشت و ماشین با سرعت بالا به سمت دهدشت در حال حرکت بود.
سفر کردن، به معنای گام نهادن در دنیای ناشناختههاست؛ جایی که هر قدم، داستانی تازه را روایت میکند. وقتی به دل جادهها میزنیم، درختان سرسبز و کوههای بلند به ما خوشآمد میگویند و هر افق جدیدی، وعدهای از ماجراجوییهای شگفتانگیز را به همراه دارد.
در سفر، زمان به گونهای دیگر میگذرد؛ ساعتها به دقایق تبدیل میشوند و لحظهها در آغوش خاطرات جاودانه میمانند. هر شهری با فرهنگ و رنگ و بویی منحصر به فرد، به ما یادآوری میکند که زندگی فراتر از روزمرگیهاست. در کنار مردمی که با لبخندهایشان قلبمان را گرم میکنند، یاد میگیریم که دوستیها و ارتباطات انسانی، زیباترین هدایای سفر هستند.
سفر کردن برای برخی فرصتی است برای کشف خود؛ در دل طبیعت، در میان کوهها و دریاها، در سکوت شبهای پرستاره. این لحظات، ما را به خود واقعیمان نزدیکتر میکند و به ما یادآوری میکند که زندگی یک سفر است، نه یک مقصد. بیایید با هر قدمی که برمیداریم، زیباییهای این دنیا را جشن بگیریم و از هر تجربهای لذت ببریم.
این بار، سفر ما به شیراز با دیگر سفرها تفاوتی کوچک داشت؛ ما با هدف خوشگذرانی به این شهر زیبا نرفته بودیم، اما در دلمان یک نگرانی بزرگ وجود داشت نگرانی ای که جان و زندگی برادرم بود. با خوشحالی از شیراز به سمت دهدشت حرکت کردیم و در ذهنم کلمات و پاسخهایی را آماده میکردم تا به سوالات اعضای خانواده پاسخ دهم و خبر خوبی را به آنها منتقل کنم.
به کوچه رسیدیم و خودرو را در محلی مناسب پارک کردیم. زنگ خانه را زدیم و مادر با لبخندی گرم در را باز کرد. وارد خانه شدیم؛ مکانی که مدتها بود نیاز به آرامش و استراحت داشتیم. شیما هنوز سلام نکرده بود که به اتاقش رفت و سعی کرد کمی بخوابد. من و احمد مشغول خوردن ناهار بودیم که ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد: چرا مادر و پدر سوال نمیپرسند؟
در همین لحظه یاد شیما افتادم؛ او حتماً اخبار اتفاقات شیراز را به خانواده توضیح داده بود و دیگر سوالی برای بقیه باقی نمانده بود. آن روز به خوبی سپری شد.
صبح روز بعد، طبق معمول با پدر به سمت بیمارستان حرکت کردیم تا نتیجه درخواست انتقال میلاد را از سوپروایزر بپرسم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، پشت در ICU زنگ زدم و این بار بر خلاف روزهای قبل، بدون معطلی در باز شد و وارد ICU شدیم. ناهید دختر عمو که داخل ICU بود از من پرسید چه شده؟ موضوع را به صورت خلاصه اما مفید توضیح دادم. ناهید با نگرانی گفت: "بیمارستان MRI مرکزی شیراز درخواست انتقال میلاد را نپذیرفت."
بهت و تعجب در چهرهام موج میزد. روزی که منتظر انتقال میلاد بودیم، حالا خبری ناامیدکننده شنیدم. به سمت سوپروایزر حرکت کردم و بعد از زدن در وارد اتاق او شدم. خانمی با مقنعه مشکی و لباس مشکی روی صندلی نشسته بود.
+"سلام خسته نباشید."
-"علیک بفرمایید."
+"ببخشید درخواست mcmc میلاد پاسیان دادیم، نتیجه چی شد؟"
-"کدوم بخشه؟"
+"ICU."
-"کد ملیشو بدین؟"
+"6000***"
-"بفرمایید بشینید منتظر بمانید."
+"چشم."
بعد از چند دقیقه، او گفت: -"بیمارستان MRI درخواست انتقالی شما را قبول نکرد." با کمی تعجب پرسیدم:+ "چی؟ چرا؟"
-"دلیلش قید نشد."
+"ممنون، خداحافظ."
-"خداحافظ."
بعد از خداحافظی، موضوع را به دکتر واحدیان گفتم و او قول پیگیری داد. با ناراحتی و ناامیدی به سمت خانه برگشتم و موضوع عدم انتقال میلاد را به خانواده گفتم؛ آنها هم مانند من بسیار ناراحت شدند.
چند دقیقه بعد شمارهای با پیش شماره 0912 نظرم را جلب کرد. با استرس و اضطراب پاسخ دادم: +"الو."
-"سلام خوبی دایی؟"
+"سلام دایی جان، خوبی؟ ببخشید نشناختم شرمنده."
-"خواهش میکنم، چه خبر از میلاد؟"
+"مثل قبلشه، یکم بهتره ولی سرش هنوز ورم داره و هوشیاری ۴ داره."
-"شیراز چیکار کردین؟"
+"بیمارستان مرکزی شیراز انتقالی رو قبول نکرد ولی دکتر کازرونی مشکلی بابت پذیرشش نداشت."
-"خب دایی جان میتونی فردا صبح شیراز باشی؟"
+"اره دایی."
-"با کی میتونی بیای؟"
+"با شیما."
-"خوبه فقط با ماشین سواری نیا با اتوبوس بیا شیراز، الان هم خودم بلیط میگیرم برات."
+"نه ممنون دایی جان، خودم بلیط میگیرم فقط اومدم شیراز باید چیکار کنم؟"
-"اومدی شیراز زنگ بزن خبر بده بهم."
+"باشه."
این مکالمه من شخصی که تنها امید ما برای انتقالی داداشم بود.
این سفر اگرچه با چالشهایی همراه بود، اما یادآوری کرد که زندگی پر از فراز و نشیب است و هر لحظهای ارزشمند است. بیایید با هم در این سفرها از زیباییهای زندگی لذت ببریم و امید را در دلهایمان زنده نگه داریم.
به افکارم فرو رفتم و به روزهای سخت و پرچالشی که منتظر یک تماس مهم بودیم، فکر کردم. روزهایی که در دلمان نگرانی و اضطراب موج میزد. اما وقتی صدای آن تماس به گوش رسید، همه چیز تغییر کرد. خبر انتقال برادرم از بیمارستان به شیراز، مانند نور امیدی در تاریکی شب بود.
این خبر به ما یادآوری کرد که زندگی و امید هنوز وجود دارند. حالا میتوانیم با همدلی و حمایت یکدیگر، از این مرحله دشوار عبور کنیم. هر لحظهای که به او نزدیکتر میشویم، احساس میکنیم که عشق و اتحاد خانوادهمان میتواند هر چالشی را پشت سر بگذارد.
امیدواریم با انتقال برادرم به شیراز، سلامتیاش را باز یابد و دوباره بتوانیم لحظات شاد را در کنار هم تجربه کنیم. این تماس، نه تنها یک خبر خوب بود، بلکه نشانهای از قدرت عشق و اراده ما برای ادامه راه است. بیصبرانه منتظر روزی هستیم که دوباره همه با هم جمع شویم و از زندگی لذت ببریم.
و با برادرم با لپتاپ گیمینگ TUF ایسوس فوتبال eFootball 2021 بازی کنیم. در افکارم بودم که شیما صدایم زد و گفت:
• با پدر تماس برقرار کنیم.
+ نیازی نیست با پدر تماس بگیرید، او در اتاق پشتی دستانش را بالا برده و در حال التماس و خواهش از سید الشهدا و امام حسین است.
• اوکی.
شیما به سمت پدر رفت و گفتگو کوتاهی کردند.
+ دایی زنگ زد، گفته بیایید شیراز. وقتی رسیدیم، با ما تماس بگیرید.
• واقعاً؟ کی باید برویم؟ یا سید الشهدا، میلاد را کمک کن تا انتقالش بدهیم. نهایتاً کلیهها را میفروشم! اصلاً نیازی به فروش کلیه نیست، خانه را میفروشم فقط از دستش ندهیم.
در حال گفتن همین حرفها بود که شیما گفت:
+ این چه حرفهایی است؟ باید برویم شیراز.
• مشخص است، من خودم میبرمتان، زودی میآییم.
+ نه، باید با یکی برویم بیمارستان.
• خودم میبرمتان، میرویم و میآییم.
یکهو به ذهنم خطور کرد که دایی محمد مطمئنم میآید! هم با دایی محمد میتونیم راحت باشیم و هم احتمالاً افسری است که مستقیم بیمارستان را میشناسد و دایی محمد با دایی در ارتباط است.
• خب، بهش زنگ بزن! اگر اوکی شد، این بار من میروم به میلاد سر میزنم و تو و شیما هم بروید شیراز.
+ بسیار خوب، اجازه دهید یک لحظه.
تماسی با دایی محمد برقرار کردم که ظاهراً در مسیر کلات به دهدشت بود.
+ الو دایی، چه خبر؟ تسلیت عرض میکنم دایی جانم.
• سلام دایی ممنونم، خوبی؟ میلاد چطوره؟
+ میلاد مثل قبل است. دایی، میخواهیم میلاد را اعزام کنیم شیراز. باید قبلش برویم شیراز بیمارستان اوکی کنیم. میتوانی بیایی؟
دایی که ابتدا فکر کرده بود میلاد همین موقع باید انتقال یابد، با خوشحالی شدید گفت:
• دایی چشم! هر کجا باشد میآیم همین الان از کلات داریم میآییم، آماده باشید برویم!
+ دایی نه، اشتباه متوجه شدی! دایی زنگ زد گفت اول بیایید شیراز تا برویم کارهای میلاد انجام دهیم.
• آها! باش دایی جان، آماده باشید برویم شیراز.
+ باش دایی، خیلی ممنون! خداحافظ.
تماس قطع شد و رفتن ما به شیراز جور شد. در فکر این بودم که دایی گفته بود به هیچ عنوان با ماشین سواری نیایید؛ حتماً با اتوبوس بیایید. حالا با دایی محمد با سواری میرویم؛ معلوم نیست چه واکنشی داشته باشد. در افکارم گم شده بودم که دایی رسید و ما سوار شدیم و ابتدا به خانه دایی محمد رفتیم تا غذا آقای افسری را بگیریم تا در ماشین میل کند.
کنار درب منزل دایی پیاده شدیم و من به سرویس بهداشتی رفتم. دایی محمد پیاده شده ظرف غذا را آورد که به نظر میرسید ماکارونی با گوجه باشد. غذا را به سمت من تعارف کرد، اما استرس حاکم بر من این اجازه را نمیداد که غذا میل کنم و به نظر میرسید شیما هم مشابه من بود و از صرف غذا خودداری کرد؛ اما غذا را در دست گرفت تا مشکلی بابت رانندگی نباشد.
در حال رفتن به سمت یاسوج بودیم که شب را در یاسوج بمانیم و فردا ساعت ۴ صبح به سمت شیراز برویم. آقای افسری در لبههای جاده پارک کرد. از ماشین پیاده شد و جای خود را به دایی محمد داد.
بعد از تغییر راننده و تحویل غذا از دست شیما، صحبت آقای افسری سکوت مطلقی را در کابین ماشین برقرار کرد. آقای افسری به شیما گفت:
• شیما یکی از گوجهها کم شد.
شیما که مات شده بود و متوجه صحبت آقای افسری نشد، پاسخی داد تا آقای افسری حرفش را تکرار کند و مجدداً آقای افسری گفت:
• گوجههای روی غذا را قبل از اینکه بهت بدهیم شمردیم؛ یکیش کم بود!
لبخند ملیحی روی لبهای سه چهار نفر ما افتاد که از لبخند ملیح میشود حدس زد آقای افسری قصدش این بود که ما را از حالت ناراحت و نگران درآورد.
به سمت یاسوج حرکت کردیم و در منزل دوم دایی محمد شب را گذراندیم. کمی بعد از صرف چای و غذا، ساعت ۵ صبح به سمت شیراز راهی شدیم. در طول مسیر، چند توقف کوتاه داشتیم تا قهوه و چای بنوشیم.
با استفاده از اپلیکیشن نشان، به نزدیکی بیمارستان MRI مرکزی شیراز رسیدیم و در کنار آن توقف کردیم. آقای افسری که به وضوح خسته بود، بلافاصله پتو و بالشت را از صندوق عقب برداشت و در پیادهرو کنار ماشین تلاش کرد تا کمی استراحت کند. دلم برای او سوخت؛ واقعاً شرمندهاش بودیم.
در همین حین، دایی محمد با دایی تماس گرفت و شماره تلفنی به ما داد که بعد از یک ساعت، ما را به همان بخش مختص انتقالات بیمار هدایت کرد. از طریق پل هوایی به سمت بیمارستانی حرکت کردیم که قبلاً هماهنگ شده بود، اما ما هیچگونه اطلاعی نداشتیم که قرار است چه خبری بشنویم. تنها فکر کردن به آن خبر، چهار ستون بدنم را به لرزه میآورد چه برسد به صحبت های دکتر .
بیمارستان دهدشت، باعث میشد موهای سرتان سوت بکشد. از مقایسه این بیمارستان با شیراز پرهیز میکنم. به بخش انتقالات رفتیم و بعد از چند ساعت، دوباره با دکتر شایان گفتگو کردیم. قرار بود بیمارستان دهدشت با این بیمارستان در ارتباط باشد. اما ارتباط دو بیمارستان و بیسوادی بیمارستان دهدشت را نمیخواهم بیان کنم.
بالاخره بعد از چند ساعت و با کمک دایی، این ارتباط برقرار شد. ساعت ۱۱ صبح، دکتر شایان آب پاکی را روی دستان ما ریخت.
• سلام. متأسفانه مریض شما بعد از گفتگو با دکتر مسعودی و دکتر کازرونی، امکان و شرایط انتقال ندارد.
+ یعنی چی دکتر؟
• با صحبتهای تکمیلی دکتر مسعودی که ظاهراً تحت فشار بود، مشخص شد که شرایط برادر شما وخیم است. اگر الان زنده است، معجزهای بیش نیست. دوست نداشتم بگویم، ولی برادر شما نهایتاً یک یا دو روز دیگر زنده است.
صحبتهای دکتر مانند بختکی بر جانم افتاد و من باید سکوت میکردم تا ادامهی سخنان او را بشنوم. دکتر ادامه داد:
• به فکر انتقال نباشید؛ نمیشود او را منتقل کرد. یکی دو روز بیشتر زنده نیست و حالا باید زمینهایتان را بفروشید و ۱۵۰ میلیون تومان پیشپرداخت به بیمارستان بدهید، در حالی که برادر شما ممکن است حتی به بیمارستان نرسد.
+ دکتر، پول برای ما مهم نیست؛ فقط او را منتقل کنید. خودتان دیدید که بیمارستان دهدشت در چه حد بیسواد است.
• شرایط شما را درک میکنم و برای ما افتخار است که مریضی را بپذیریم که ..... درخواست داده، اما باور کنید برای سلامتی خودش ممکن نیست.
این لحظات سخت و دردناک، زخمهایی عمیق بر دل ما گذاشت و احساس helplessness (ناامیدی) تمام وجودمان را فراگرفت.
من اکنون نمایندهای هستم که باید خانوادهام را آرام کنم. میدانم که این روزها چقدر سخت و دردناک است. خبرهایی که به ما رسیده، قلبم را به شدت فشرده و پر از اندوه کرده است. اما میخواهم به خواهرم بگویم که در این لحظات تاریک، ما باید به یکدیگر تکیه کنیم.
برادرم همیشه با روحیه قوی و محبتش در کنار ما بوده و حالا وقت آن است که از عشق و حمایت یکدیگر بهرهمند شویم. هر لحظهای که با او داریم، گنجینهای از یادها و احساساتی است که هیچگاه فراموش نخواهد شد.
اجازه بدهیم تا عشق و یادهای خوبمان او را در این لحظات همراهی کند. ما باید برای او باشیم، حتی اگر کلمات کافی نباشند. با هم، میتوانیم این بار سنگین را تحمل کنیم و به او نشان دهیم که چقدر دوستش داریم. یادمان باشد که خدا چقدر بزرگ است. و ما هنوز حرفای دکتر را نپذیرفته اینم و ته قلبمان امید بود.
هرگز فراموش نکنیم که خانوادهمان تنها نیست. ما همیشه در کنار هم خواهیم بود و با هم از این لحظات عبور خواهیم کرد. بیایید به یاد برادرم، با هم قوی باشیم و عشقمان را به او منتقل کنیم. بیایید دعایی برای سلامتی برادرم بخوانیم، شاید معجزهای از سوی خداوند در راه باشد.
با یأس و ناامیدی و سکوت به سمت دهدشت رفتیم و آقای افسری سعی داشت با شوخیهایش جو کابین ماشین را عوض کند. با خندههای الکیامان، دلش را نشکستیم و صحبتهای دایی محمد را گوش کردیم.
تماس خاله آمنه که از قبل در جریان بود و جزئیات وضعیت میلاد را میدانست، با اشکهایش احساس همدردی کرد. از صدایش مشخص بود که در این دو ماه چه رنجهایی را تحمل کرده است.
دوستت دارم و همیشه در کنارت هستم.
اما.... .
بیایید با هم، در این روزهای سخت، نور امید را در دلهایمان روشن نگه داریم و به یکدیگر قوت قلب دهیم
به خانه برگشتیم و پیامهای خواهرم زهرا به شیما و من باعث میشد که سکوتی سنگین بر فضا حاکم شود. ترافیک جاده و عدم آنتندهی درست بهانهای شد تا پاسخی به نگرانیهای آنها ندهیم. پس از زهرا، نوبت به مامان و سپس بابا رسید که مداوم در ارتباط با ما بودند، اما ما هیچ پاسخی برای آنها نداشتیم. پلاکت خون را بهانه کردیم تا دلیلی برای عدم انتقالی داشته باشیم.
با غم انبوه به دهدشت رسیدیم. شیما را به خانه دایی محمد فرستادیم تا گریههایش باعث نشود اعضای خانواده از وضعیت میلاد و صحبتهای دکتر باخبر شوند. من هم به بهانه اینکه میخواهم پیش میلاد بروم، از سوالات فرار کردم. قرار بر این شد که وقتی از ICU به خانه میرویم، امید کاذب ندهیم و کمکم واقعیت را به خانواده بگوییم.
دنبال یلدا رفتم و میدانستم که او خجالتی است. در وسط خیابان، در اوج شلوغی، به او گفتم تا بتواند خود را کنترل کند و موفق هم شدم. یلدا به ظاهر توانست خود را کنترل کند، اما شیما خواهرم با تلفن بیپرده به زهرا گفت و چون من در طبقه همکف بودم، از وضعیت زهرا بیخبر ماندم.
وضعیت زندگی در حال خراب شدن و سختی بود. روز بعد، در ICU، دکتر مسعودی حرفهای دکتر شیراز را تایید کرد و آب پاک دیگری بر دستان ما ریخت. او تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید میلاد منتقل شود و چند دقیقه به صورت مختصر صحبت کردیم. یأس و ناامیدی به اوج خود رسیده بود و هوشیاری برادرم به ۴ کاهش یافته و رفتهرفته سمت وخامت میرفت. من هر لحظه منتظر تماسی از بیمارستان بودم.
در آن لحظه، قلبم به شدت میتپید و تمام وجودم در هم فرو ریخت. صدای زنگ تلفن، مانند زنگی در گوشم میپیچید و هر ثانیه به نظر یک ساعت میرسید. فکر میکردم که شاید خبر بدی باشد، خبری که نمیتوانستم تحمل کنم. به خودم گفتم: «باید قوی باشی، باید آماده باشی.» ساعت دو از بیمارستان تماس گرفتند .شماره تماس را دیدم و قدرت پاسخ ندادم. تمایل داشتم بعد از من گوشی پدرم زنگ بخورد تا خبر را از او بشنوم. با قلبی آتشین و شکسته به حیاط رفتم تا صدای زنگ گوشی پدرم را بشنوم.
صدای زنگ گوشی پدرم به صدا در اومد .
از حیاط گفتم:
+ بابا، بیمارستان جواب بده
• ساعت چنده مگه؟
+ ۲ نیم صبح.
با دست لرزانش گوشی را برداشت و با صدای لرزان پرسید: «بله؟» صدای پرستار آرام و مطمئن بود. او گفت که پسرت تحت درمان است و وضعیتش پایدار است ولی باید برای انجام کارهای شخصی به ICU تشریف بیاورید. نفس راحتی کشیدم، اما هنوز هم ترس در دلم جا داشت و افکار ناخوشایندی به سرم میزد.
بعد از مکالمه، به خودم گفتم که باید آرامش خود را پیدا کنم. به اتاق خواب رفتم و چند دقیقهای در تاریکی نشستم تا پدر آماده شود و به بیمارستان برویم. چشمانم را بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. هر بار که نفس میکشیدم، به یاد برادرم میافتادم و امیدی که در دل داشتم.
به بیمارستان رفتم؛ دقیقا شبی که بیمارستان شیراز گفته بود منتظر باشید، ولی پایداری برادرم نه تنها مطلوب بود بلکه سمت بهبودی میرفت. هوشیاری برادرم از ۴ به سمت ۶ و حتی ۷ افزایش یافت. اما پایداری مناسبی ندارد.تصمیم گرفتم با نوشتن احساساتم را تخلیه کنم. روی کاغذ نوشتم: «هر لحظهای که برادرم در کنار ماست، یک نعمت است. باید برای او قوی باشم، حتی اگر ترس و نگرانی مرا احاطه کرده باشد؛ بیایید قدر همدیگر را بدانیم.»
همینطور که مینوشتم، احساس کردم که بار سنگینی از دوشم برداشته شده است. یادآوری کردم که عشق و حمایت خانواده مهمترین چیز است و ما باید برای همدیگر قوی باشیم.
ساعت حدودا ۵ صبح به خانه رفتم. به آرامی خوابم برد و در دل امیدوار بودم که روزهای بهتری در انتظارمان است. هر روزی که برادرم با ما باشد، فرصتی برای ساختن یادهای جدید و زیباست. من باید با این امید زندگی کنم و به او نشان دهم که هرگز تنها نیست.
در نهایت، تصمیم گرفتم صبح زود به بیمارستان بروم و با او صحبت کنم. شاید کلماتم نتوانند تمام احساساتم را بیان کنند، اما میدانستم که عشق من به او، بزرگترین نیرویی است که میتواند ما را از این بحران عبور دهد.
پایان فصل اول