کنارشان روی خاک نشست. از حالشان پرسید. با آنها غذا خورد و دمی آسایید. برایش این بسیار مهم بود که آنها او را غریب نیابند. از ما بهتران تصور نکنند. برای مردمش غصه میخورد. غم شان را میبرد. مهربان بود و خوش پوش و خوش اخلاق و خوش بو. گوش میداد. آنقدر که به تمسخر، اذن ش نامیدند و گفتند ساده دل است و ساحر.
با مخالفانش بحث میکرد. برایش ارزش داشت که حتی مخالفتش را در گفتگویی طولانی به مخالفانش نشان دهد اما هرگز خشمگین نشود و طرد نکند. هرگز انگ نزند و شخصیت کسی را خوار نکند.
غمگین میشد اما در مقام رهبر یک نهضت و بعدها رهبر یک جامعه و تمدن جدید کینه نورزید. توان بخشیدن دشمنانش را داشت آنهم بدون دلیل و بی بهانه. همانطور که از انسان شدن و انسان ساختن نومید نمی شد.
روزی درب خانه یکی از اهل معبر که بیمار شده بود به صدا درآمد. کار این بنده خدا این بود که گاهی خاکروبه خانه اش و خاکستر تنور ش و یکبار شکمبه شتری تازه قربانی شده را برای نفرین بر ساحری که به توحید دعوت میکرد بر سر او بریزد. ساحری که دورش را نه کاهنان یا حاکمان که مردمان گرفته بودند و چشم فقرایی طعم تبعیض چشیده به زبان و دست او بود!
چندی بود که بیماری جلوی این کارش را گرفته بود. اهل خانه اش در گشودند و در مقابل او را دیدند. با همان لبخند ملیح و همان بوی خوش همیشگی و با اضطرابی دودو زده در چشمانش. نگران ش بود که چرا خبری از او نیست. همان جناب خاکسترریز!
کجاست؟ اهل خانه آه کشیدند. از دو رو، یک اینکه بیمار است آنکه به عیادت ش آمدی و دو اینکه تو دیگر کیستی؟! چطور میتوانی اینقدر مهربان باشی؟
تو دیگر کیستی؟
چطور توانستی قاتل عموی شیردل و تنهایت را که بزرگترین پشتیبان بی غل و غش ت بود ببخشی و چشم بر پیکر پاره پاره حمزه بپوشی!
چطور توانستی آنان که از درز درب خانه رفتارت را با زنانت میدیدند و تقلیدت را به تمسخر میکردند ببخشی. چطور توانستی روز فتح مکه فریاد آن یار که گفت الیوم یوم الملحمه را پاک کنی و با همان قلب روشن ندا بدهی الیوم یوم المرحمه! برای قاتلان یارنت! برای آواره کنندگان از دیارت!
برای آنان که سنگت زدند.
به شعب ابی طالب در حصرت نهادند.
نیزه بر پهلوی سمیه و یاسر زدند و ترا دیوانه و مجنون خواندند!
چطور میتوانستی بی قدرت و با قدرت، در هنگامه نهضت و به وقت حکومت، در کوچه پس کوچه های پر وحشت مکه تا مسجد آرام و خانه پر آرامش مدینه، لبخند بزنی، بخندی، ببخشی، دیده بر هم بنهی، بگذری و به آسمان اشاره کنی؟!
چگونه با این خلق و خو تو را میتوان فقط در حصار شرعی نشاند که کارش منحصر در حلال و حرام کردن تمامی زوایا و معانی زندگی است و تار موی زنان و آواز خوانندگان و کتاب نویسندگان و سخن حق منتقدان در آن قبح بلابیان است اما دزدی و فساد و قتل و خون، مبرا از عقاب قبح بلا بیان؟!
چگونه میتوان مشی و مرام و خلق و خوی ترا به حکومتی تقلیل داد که تنگنای خونین قدرت، مناسباتش را می چیند و مصالح حفظ قدرت، مناط دیوارهای دولت ش است؟
آنهم فقط با یک نام؟ اسلام؟ مگر میشود؟
کیست که باور کند فقر مردمان و تبعیض میان آدمیان و درماندگی شهروندان نتیجه آیین چون تویی است که گفته بودی هیچگاه ندیدم جامعه ای به فساد و تباهی روند مگر آنکه سخن حق در آن با لکنت و ترس ادا شود!
برای تویی که حکمرانی را با کفر ماندگار میدانستی و با ظلم نه، برای تویی که فساد عالمان دین را نشانه فساد اجتماع دانسته بودی، برای تویی که مردمان را چون دندانه های شانه یکسان و برابر انگاشته بودی و در کنار جزامیان مینشستی و از غذایشان میخوردی و بهترین دوستانت در اوج قدرت، اصحاب صفه، آوارگان مهاجر از مکه به مدینه بودند که حتی خانه و سرپناهی نداشتند، برای چون تویی «ای مدنی برقع و مکی نقاب» که پیام آور چنین ندایی بودی، بزرگترین ظلم برآمدن آیینی غریبه ساز و منافق پرور و تبعیض آمیز و بی اعتنا به تهی دستان و آسیب دیدگان به نام آیین توست که آنان را جان خود میدانستی!
و امروز که سالروز بعثت تو و آغاز میلاد نبوت توست، تلخ ترین ایام برای آنانی است که دل در گروی پیام تو دارند، آری دلی خون از مهیب ترین تحریفی که در طول تاریخ می توانست بر پیام تو برای انسان رفته باشد.