اگر حوصله تون مثل بقیه نیست اول این متن رو بخونید:
ماجراي کاکل به سر
طوطی اي بود به نام کاکل به سـر. او یک صـاحبی داشـت که در قفس از او نگهداري می کرد. بعد از چند ماه، صـاحب کاکل به سـر دلش براي او سـوخت و او را از قفس بیرون آورد و رهایش کرد در طبیعت. کاکل به سـر بعد از اینکه آزاد شـد به یک پارکی رفت و داخل لولهاي، خانه اي درست کرد. پس از چند ماه هوا بسـیار آلوده شـد. کسـی نمی توانسـت جایی را ببیند. وقتی که کاکل به سـر از لانه اش بیرون می آمد، حالش بد می شـد. به همین دلیل تصـمیم گرفت که به جاي دیگري سـفر کند. اما فقط او نه، بلکه همه پرنده ها می خواسـتند با او بروند. چون شهر واقعا آلوده شده بود و جایی براي نفس کشیدن نمانده بود. همه پرنده ها باهم سفر کردند و به شهر دیگري رفتند. روزهاي بعد، در شـهري که آلوده بود، اصـلاً پرنده اي وجود نداشـت و صـداي جیک جیک و آواز هیچ پرنده اي شـنیده نمی شـد. یک روز صاحب کاکل به سر فکري کرد و با خود گفت بهتر است مردم شهر را جمع کنم و به آن ها یک مطلب مهم بگویم! او مردم شـهر را جمع کرد و به آنها گفت خودتان که میبینید و می شـنوید! دیگر نه پرنده اي در این شـهر هسـت و نه صـداي آوازي ! بهتر اســـت بیاید با کارهاي خوب هوا را پاکیزه کنیم. مثلا اگر نزدیک خانهیمان مغازه اي اســـت که وقتی میخواهیم از آن چیز ي بخریم، پ یاده برویم. اگر مغازه از خانه شـما کمی دور بود، میتوانید به جاي ماشـین از دوچرخه اسـتفاده کنید و اگر بین مدرسـه ي بچه هایمان تا خانه هایمان فاصـله ي زیادي هسـت، از وسـایل نقلیهي عمومی مثل اتوبوس یا مترو اسـتفاده کنیم. اگر اینچنین رفتار کنیم، هوا پاکیزه تر خواهد شد. از طرفی کاکل به سـر دلش براي مردم شـهر به خصـوص صـاحبش تنگ شـده بود. یک روز تصـمیم گرفت که براي دیدن صـاحبش، به شـهر آلوده برگردد. وقتی وارد شـهر شـد، خیلی تعجّب کرد که شـهر، پاکیزه ي پاکیزه شـده اسـت. با خودش گفت که بهتر اسـت برگردم و به بقیه پرنده ها هم خبر بدهم که آن ها هم بیایند و همه به شــهر پاکیزه بازگردیم. کاکل به ســر همهي پرنده ها را خبر کرد و پس از مدتی همگی با هم به شهر برگشتند. همه ي مردم شـاد شـده بودند. صـداي جیک جیک پرنده ها همه جا را گرفته بود. برف روي کوه ها دیده می شـد و رنگین کمان زیبا در آسـمان برق می زد. پروانه هاي رنگارنگ، شـاد بودند و درخت هاي سـبز هم می خندیدند. کاکل به سـر هم هر روز به صـاحبش سر می زد و از اینکه در هواي به این زیبایی و لطیفی پرواز میکرد، بسیار خوشحال بود...
من واقعا نمیدونم نظر شما درمورد این داستان کوتاه چیه. اما باید باور کنید که این متن رو من در کلاس اول نوشتم!
این داستان کوتاه برای یه مسابقه ی داستان نویسی کلاس اولی ها بوده و من داستان رو گفتم و مامانم در ورد تایپ کردن. حالا بعد گذشت چندین چند سال از اون روز، هنوز برام عجیبه که چرا برنده نشدم:(
قصدم هم از اینکه این متن رو در ویرگول به انتشار گذاشتم، برای یادگاری و خاطره بودن این داستان هستش و امیدوارم حداقل یه نفرتون دوستش داشته باشه...
پی نوشت اول: 90 درصد افراد داستان بالا رو نخوندند؛ من مطمئنم!
پی نوشت دوم: پروفایلم قشنگه، نه؟ انیمه ای خودمه:))
پی نوشت سوم: تا پستی دیگر به درود