مادربزرگِ من شبیه به واژه مادربزرگ است .
همه جا روسری بر سر میگذاشت
حتی شاید موقع خواب
با آن دستان پر مهرش خستگی را با بادکش ها و روش های سنتی از تنمان میگرفت .
وقتی حالمان خوب نبود میگفت حتما چشمت کرده اند و برایمان تخم مرغ میشکاند
همیشه لبخندی داشت مثال زدنی
با زبان ترکی شیرینش شروع به صحبت میکرد
لحن کلامش هنوز در گوشم نجوا میکند ؛
شانزده اردیبهشت هزارو چهارصد صبح به پدر زنگ زدم که حال مادربزرگم را بپرسم
پدرم گفت فوت شده است
مادربزرگم و آن خنده های پر از مهربانیش را از ما گرفت
او در بیمارستان بستری شد و نگران بود
کرونا مانند غولی او را برد
توی بالکن در حالی که صدای گریه های مادرم که میگوید مامان قشنگم چی شد اخه و گریه خاله هایم می پیچد
گنجشک ها هم پرواز میکنند و جیک جیک میکنند
حتی گنجشک ها هم دلشان برای مادربزرگم تنگ میشود
همه چیز تغییر کرد مامان اشرف دیگه نیست
خانه قدیمی تبدیل شده به خانه چهار طبقه
پدربزرگم تنها در خانه اش نشسته است و اشک میریزد
خانه غرق در سکوت بود و تاریک
لباس های زیبای مادربزگم ، شانه اش ، کیف پولش ، خوش سلقیگی هایش
تسبیح خوش رنگش ، دست پخت خوشمزه اش
و دست های شفابخشش
و آن خنده هایش
آن آش دوغی که شب های سیزده بدر می پخت
دیگر نیستند
مادربزرگ دیگر نیست که وقتی از پله ها بالا میرود بگوید پاهایم درد میکند
به همه این ها که فکر کردم
ناگهان آسمان هم گریه اش گرفت و بارید .
و
افسوس که خاطرات در دلها میپوسد.
______________________________