سفرنامه مسیر ماهنشان تا تخت سلیمان
قبل از دیدن محدوده استان زنجان و طبیعتش، فکر میکردم خارق العاده ترین پدیده های زمین شناسی ایران رو، تو قشم و هرمز دیدم.
البته که هنوز هم همین طور فکر میکنم ولی زنجان و مسیر ماهنشان کم از اون نداشت،
قصدم رسیدن به تخت سلیمان بود و هیچ ایده خاصی نداشتم، جز اثر زمین شناختی" دودکش جن " که در اثر فرسایش، سالیان درازی به وجود اومده بود.
از عوارضی زنجان که گذشتیم بعد از دور زدن جاده از یک زیر گذر وارد جاده ای فرعی شدم که فقط من بودم و ماشین و همسفرم و آهنگی که فضارو دلچسب تر میکرد.
وارد مسیری شده بودم پر از تپه های رنگی از املاح آهن که با زمینهای وسیع کشاورزی احاطه شده بود، گاهی سبز و گاهی زرد به نشانه برداشت،
و دلیلش این بود که سفر ما داشت تو اواخر شهریور شکل میگرفت ، تو ادامه مسیر وقتی نیمه ای از راه رو پشت سر گذاشتیم به ستونهایی رسیدیم که هرچقدر جلوتر میرفتیم جذاب تر میشد.
آثاری درنتیجه رسوبات هزاران ساله زمین و در باور مردم محلی، آثاری که از دست سازهای جنیان بود.
ایران کشوری پر از داستان های کهنه، و نقش جن و ارواح درونش پر رنگ،
اینو تو طبس و کال جنی، تو قشم و دره ارواح ، گورستان جن و چابهار و هر جایی که پدیده های عجیب از زمین و یا از گذشتگان به جا مونده میشد دید.
"دودکش جن" یکی از اونهاست که در پیچ و وا پیچ میون کوه های رنگی مسیر ماهنشان قرار گرفته بود.
یه پدیده زمین شناختی که با نام علمی "هودو" شناخته میشه.
ستونی از سنگ ریزه های رسوبات آبرفتی که در زیر تخته سنگی سخت تر و کمتر فرسوده شده، قرار گرفته،
و دلیل تفاوتش با کندوان، اختلاف جنس اونهاست،
هودوهایی از جنس سنگ ریزه های رسوبی،
که شکلی قارچ گونه بودن ، یا هر چیز دیگه ای که تصور ماست، مهر اثبات به جزیی کوچیک، از طبیعت بودن ما بود.
ما انگار اشل کوچیکی هستیم از زمین، که تو یه جسم در حرکتیم.
مسیر رو ادامه دادیم، بین راه تک و توک باغهایی از سیب دیده میشد که گاهی پربار و گاهی خالی از بار بودن.
بعد از یه پیچ بزرگ در حالی که داشتیم راه رو، روی نقشه دنبال میکردیم با یک دیواره بلند مواجه شدیم، هیچ وقت یادم نمیره اون لحظرو، اینقدر برام عجیب بود که ترمز زدم و داد زدم اونوووو،
همین شد که راهو کج کردیم تا به سمت دیواره تو انتهای اون روستای کوچیک بریم
تو انتهای مسیر به یک رودخانه کم آب رسیدیم که ته نشین سنگریزه هاش نشون از رودی پر آب در گذشته داشت.
آدم باید با چشم بسته وارد اون محیط میشد و فقط گوش میداد،
صدای هو هوی باد در حرکت، درون حفره ها و بین ستونهای دستکندی که نشون از زندگی داشت
صدای رودخونه ای در مقابل اون دیواره ی عجیب و بزرگ پر از ستونهای به هم پیوسته که تو انتهاش انگار سنگی جلوی رشد و قد کشیدنش رو گرفته بود.
یک سنگمثل یه سقف برای یک پایه.
اینجا قلعه بهستان پشت تمام پیچ و تابهای مسیر ماهنشان بود جایی که من هیچ ذهنیتی ازش نداشتم.
یک قلعه طبیعی از پدیده های زمین شناسی (هودو) پر از خونه های دستکند با اتاقهای کوچیک و بزرگ و دالونها و پله های پیچ در پیچ و زیگزاگی که خیلی هاش دیگه نیست و اینها مسیری برای وصل شدن اتاقها به هم بود.
فضای پشت قلعه تو یه پستی، به وسعت زیادی از این دستکندها وجود داشت و از تفاوت سازه ها قشنگ میشد متوجه، چندین دوره زندگی در اونجا شد،
ماد ساسانی، حتی دوره اسلامی
زندگی آدمهایی تو درجه و رتبه های اجتماعی متفاوت که از جایگاه خونه هاشون میشد اینو راحت فهمید و رودخونه ای (قزل اوزن )که مرز اونها و دشمنانشون بود..
احساس منبه بهستان دقیقا شبیه به اهالی منطقه بود با باورهای عجیب از ارواح و دیو، با دستکندهای عجیب و غریبی که وسط دودکش های زمین بود.
و اینجا، چقدر همه چیز کنار هم، با سلیقه برای زندگی آماده بود.
نزدیک غروب بود یا باید راهمون رو ادامه میدادیم تا به غروب تخت سلیمان برسیم یا همینجا کنار قلعه چادر میزدیم، ولی شب، بارش شهابی داشتیم و ترجیحمون این بود که خارج از آلودگی نوری شهر یا روستایی باشیم، پس با سرعت بیشتری وقتی خورشید هم داشت کم کم گرمیشو ازمون میگرفت راهو ادامه دادیم و تو اخرین ساعت بازدید تخت سلیمان به اونجا رسیدیم، دریاچرو دور زدم و نشستم کنارش تا غروب شه با وجود اینکه باید اونجارو ترک میکردیم ولی بخاطر خلوت بودن فضا بهمون اجازه دادن بیشتر بشینیم و غروب رو کنار دریاچه باشیم.
باد میومد و منو میبرد به اون طرف از تاریخ، خیلی دور و خیلی اونطرف تر از ذهنم،
جاییکه تمام اون نیایشگاه و ایوان و خرابه ها، شکلی واقعی به خودش میگرفت و هیاهوی نگهبان ها تو فضا میپیچید.
همیشه پرسه زدن وسط آیین های کهن برام طعم متفاوتی داشته و داره.
داستانهای ساسانی، ایلخانی و هخامنشی
جنگهای ویرانگر
گنج های بخشی از تاریخ، در دل یک دریاچه،
تخت سلیمان، خارج از تمام این داستان ها و افسانه ها و زیبایی ها، سرشار از انرژی بود
انرژی به جا مونده از قرن ها نیایش از دوره های مختلف تاریخ،
درون معابد ساسانی، اشکانی، هخامنشی و ایلخانی
انرژی باقی مونده از آتش فروزان زرتشت که بعد هفت قرن، همچنان نشانی از اقتدار حکومت ساسانی بود.
که قدمهای محکم شاهان و سلحشوران زیادی رو به چشم دیده بود.
انرژی خورشیدی که نزدیکتر می تابید،
و آب چشمه ای که از اعماق زمین خودش رو به طلوع و غروب می رسوند و شاید می جوشید که حافظ گنجینه ای عظیم باشه.
و انرژی آسمونی که نزدیکتر حس میشد.
و غروبی که پشت تموم اون تاریخ هر روز خودش رو پنهان میکرد.
شب با وجود اصرارهای زیاد من، نشد که کنار دریاچه باشیم و اون شب رو با تمام شهاب ها و ستاره هاش پشت درهای قلعه به امید صبح خوابیدیم.
بعد از طلوع و وداع با دریاچه به سمت کوهی رفتیم که همون حوالی بود و حتی از دریاچه قابل دیدن.
از بیرون اصلا نمیشد تصور کرد که ارتفاعی، تو خالی روبروت قرار داره
کوهی استوار با دیواره های لایه لایه که وقتی بیشتر به زیر پام توجه میکردم پر بود از نقشهای طبیعیه رسوباتی که به مرور زمان شکل گرفته بودن.
حتی یه جاهایی شبیه باداب سورت،
طوری که میشد از نقطه به نقطش یه طرح جدید کشف کرد.
باقیمونده مخروبه های بالای کوه نشون میداد که زمانی طبیعتی مقدس بوده،
جایی تعبیه شده برای قربانی و دعا
آدمهای هزاران سال پیش طبیعت رو مقدس میدونستن، هرچقدر عجیب تر، مقدس تر،
انگار تموم اینها براشون مهری بود، بر تایید قدرتی عظیم تر .
نزدیک دهانه که شدم، سرعت باد و توهم پرتاب شدن به داخلش آزارم میداد،
یه مسیر یک طرفه، که دیگه راه برگشتی نداشت، درست مثل زندان، بوی گاز و بخارهای بد بو زیاد به مشام میرسید، و این ترس از سقوط و راه بی برگشتشو بیشتر میکرد.
میشد مدتها، خیره به دیواره های داخلش موند.
دیواره های پر از نقش و رنگ طبیعی که همسفرم نقش سرهای هخامنشیو توش میدید و جایی دیگه نقش شیر
راست میگفت انگار همه جای این کره خاکی تو یه دوره ای خاص، باید یک جوری به هم مرتبط میشد ،
فقط باید پیداشون میکردیم.
دیواره ها و گودال برای من انسان، پر از راز و توهم از افسانه دیوهای زندانی شده حضرت سلیمان بود و دیو عصبانی درون گودال، و برای پرنده هایی که تو شکافاش لونه ساخته بودن، جای امن بود،
دور از دسترس هر جنبنده ی مزاحمی مثل انسان.
که همونجا شد آخر مسیرمون و طبیعت عجیبی که روزها فکر رو مشغول نگاه میداشت.
مدتها بعد، شخصی ازم پرسید:
چرا مسیر ماهنشان رو دوست داری؟
گفتم :
مسیر ماهنشان برای من عین فیلم Avatar میمونه
اول مسیر وقتی که تو جادش میفتی عین اون جاییه که مثل اون آدم ها وارد یک دنیای دیگه میشی
یک دنیای جدید
یک طبیعت، که سرشار از قدمت و تاریخه ، با هزاران داستان
و تخت سلیمان دقیقا اون درخت مقدس وسط جنگله، که آدمها به شاخه هاش وصل میشدن و انرژی میگرفتن .
یه جای رمز آلود و زیبا
پر از انرژی