با من غریبگی نکن با من که درگیر توام....
سلام. ?!
اولین چیزی که به ذهن من میرسه در این مورد، همین آهنگه. فک کنم از مهدی یراحیه.
راستش خیلی وقته احساس میکنم متعلق به هیچ جا و هیچ کس نیستم. به غیر از اتاق سه در چهار خودم.. توی هر جمعی که حاضر میشم، غربت تمام وجودمو میگیره؛هر چی این جمع آشنا تر و فامیلی تر و نزدیک تر باشه، احساس منم بیشتره. به نظرم این مورد بیشتر به خاطر تعجب مخمه،بیچاره میمونه که من چرا اینجوری میشم. ??. میفهمه کسی منو؟!!!
شدید ترین احساس غربتی که داشتم، در واقع از اونجا من شناختم غربتو، توی مسیر پیاده روی اربعین بود. خیلی بد دردیه غربت... لعنتی! لعنتی! واقعا یکی از نیاز های خیلی حیاتی بشر، احساس تعلقه. انقد این درد داشت که من بی اختیار گریه میکردم. اصن هیچی دست خودم نبود، نصف روز همینجوری مث آبشار از چشام اشک میومد... درد داشت. انقد غربت بهم فشار آورده بود که وقتی به مرز رسیدم، میخواستم بپرم سربازای کشورم رو ماچ کنم که انقد خوب و مهربون و گل هستن، حیف که اسلام دستمو بسته بود??! به خدا ذوق میکردم هر سربازی که میدیدم.
اما الان.....
این احساس غربت تو آشنا ترین جمع ها هم منو ول نمیکنه!
احساس اینکه هیچ کس مث تو نیست!
هیچ کس منو نمیفهمه!
هیچ حرف مشترکی با هیچ کس نداری!
مجبوری سکوت کنی یا سرتو بکنی تو گوشی که از احساست فرار کنی!
شایدم مث من، دور خیلی از مهمونی ها رو خط بکشی و با دنیای رنگی رنگی خودت عشق کنی!
من دنیامو با هیچی عوض نمیکنم!
اما نمیشه همیشه همینجوری ادامه داد، تازگیا زجر میکشم از حضور تو این. فضا ها!
از اون طرف یه نیازی از درون وجودمو به هم میریزه....
چقد صلح درونی خوبه!
کسی این تجربه رو داشته؟!
چه جوری با دنیای واقعی ارتباط برقرار میکنین؟!
من چمه؟! آیا یاریگری هست??