کسوف در میان فیلم های سینمای روشنفکری یک اثر شاخص و در رزومه ی آنتونیونی، رادیکال ترین اثرش است.
آنتونیونی کارش را از تیتراژ آغاز میکند،؛ در تیتراژ، موسیقی پاپ شاد و سرزنده و معروف آن زمان ناگهان به قطعه ای هراسناک با ساز های زهی و پیانو کات میخورد. فیلم از همینجا رویکرد خودش را مشخص میکند.
کسوف به شکل متقارنی هم با سکوت آغاز و هم با سکوت پایان مییابد. فضای فیلم مملو از اشیا و وسایلیست که پیوسته انسان را محاصره کرده اند.
کسوف با یک پایان آغاز میشود! خاکستر و تهمانده های سیگار نشان میدهد زوجی شب را تا صبح در کنار هم گذراندهاند اما ناگهان زن بدون هیچ مقدمه ای بحث جدایی را مطرح میکند. داستان هیچ دلیلی برای این تصمیم زن به ما نمیدهد و آنتونیونی در سراسر فیلمش با همین روند دلالت های منطقی و داستانی را از ما میگیرد و از همین راه ما را به تفکر و کنجکاوی وا میدارد.
شاید به جرأت بتوان گفت کسوف هیچ داستان منسجمی ندارد!
فیلم پازلی از مفاهیم است که جایگزین داستان میشود. نکته ی تأمل برانگیز و جاهطلبانه ی کسوف نیز همین است؛ داستان به ذات خود مسحور کننده است اما فیلمساز با پرهیز از قصهگویی سعی دارد مخاطب را از خواب خوش داستان بیدار کند و توجهش را به مطالب دیگری مثل میزانسن و فضا جلب کند.
آنتونیونی به ما یاد میدهد میشود با انسجام فضا، از قید داستان گذشت! هر چند با وجود اینکه فیلم هیچ تاکیدی بر وقایع ندارد اما نشانه هایش را میشود پیدا کرد. انگار آنتونیونی به مخاطبش میگوید: واقعه هست، اما من بازگو نمیکنم...
آنتونیونی بر خلاف تمام آثار سابقش این بار مستقیما به سراغ مرگ نمیرود. ملال در این فضا بیشتر از حدیست که بشود با مرگی دراماتیک یا خودکشی از شر آن خلاص شد.
با این حال که مرگ در فیلم وضوح عینی نمییابد اما کسوف پر از نشانه های مرگ است؛ مثل هفت دقیقه سکوت مطلق انتهای فیلم که شاید به مذاق مخاطب عام خوش نیاید و تمام صحنه ها یادآور جای خالی فردیست که دیگر حضور ندارد.
و اما در این سکوت گنگ و طولانی پایانی که آمبیانس نیز به کمک صحنه میآید و به مثابه ی میزانسن عمل میکند، آنتونیونی شاید یکی از غریب ترین پایان های فیلم در تاریخ سینما را رقم میزند.
#کسوف
#مرصاد_غنی_آبادی
#میکل_آنجلو_آنتونیونی
#معصومه_توپچی
#گروه_هنری_مدیوم