مثلِ هیچکس
مثلِ هیچکس
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

از چی بگم برات ...


دیروز حالم خیلی بد بود‌. کلافه بودم از روزگار و بدی هایی که در حقم کرده بود و اینکه من واقعا سزاوارشون نبودم. گوشه ی خیابونُ گرفته بودمُ از کنار جدول راه میرفتم و به زمین و زمان فحش میدادم و پاهام رو از حرص دلم محکم به زمین میکوبیدم، انگار که تقاص کارای کرده ی بقیه رو زمین باید پس بده. گاه گاهی هم دستمُ تو هوا تکون میدادم با یک مخاطب خاص حرف میزدمُ اصلا به ماشین های عبوری که آهسته از کنارم رد میشدن و با تعجب نگاهم میکردن و یا اونایی که بوق میزدن که بپر بالا بیا با ما درد و دل کن توجه نمی کردم. یک جورایی دلم پر بود و کی بهتر از خدا که عقده ی دلم رو روی اون خالی میکردم. میگفتم خدا مقصره تمام این دردایی هست که من دارم میکشم .گفتم من که با بقیه همونطور که دوست دارن رفتار میکنم. پس چرا هیچکی اونطور که من میخوام با من رفتار نمیکنه. چرا همیشه آدم بدا کارشون رو غلطکه. همه رو جذب میکنن حتی اگه بهشون ضرر رسونده باشن ؟ توهین که میکنن، لطف و محبت می بینن؟ ظلم که میکنن ، خوبی نصیبشون میشه؟ ولی آدم خوبا کلا فرق دارن. خوبن ولی بَدَن؟!! نمیدونم منظورمُ متوجه میشین؟!! تلاش میکنی خوب باشی. آزارت به یک مورچه هم نمیرسه. با ادب و متانت جواب همه رو میدی. خوبی همه رو میخوای و حتی به طرف مقابلت حسادت هم نمیکنی و سعی میکنی اونو بالا هم ببری مخصوصا وقتی که میدونی از اون به بعد برات تره هم خورد نمیکنه و تحقیرت میکنه. میگی بی خیال.


میگذره... لطف و محبتت رو هیچکی نه میبینه و نه میشنوه.مسئله زمانی بغرنج تر میشه که آدما این لطفاتُ به پای وظیفه ات میذارن و یا حتی ازش برداشت منفی میکنن. اول سعی میکنی بهشون بفهمونی اشتباه میکنن. خودت رو به زمین و زمان میزنی ولی اونا یا کور شدن یا خودشونُ به کوری زدن. بعد از یک مدت خسته میشی از اثبات خوب بودنت به دیگران. دیگه سِر شدی. میگی ولش کن، بنده ی خدا که نمیبینه، خدا که میبینه .خودت رو دلداری میدی. یه بغضی راه گلوتو میگیره ولی تو سعی میکنی قورتش بدی. چه دوست چه دشمن به بدترین شکل ممکن تو رو زیر پا له میکنن و نادیدت میگیرن، بعد از اون همه لطفی که بهشون داشتی.انتظار محبت ازشون نداری ولی انتظار زخمی شدن از طرفشون رو هم نداشتی.
اشک تو چشات حلقه میزنه. کمرت خم که نه، شکسته ولی خودت رو باز هم سرِپا نگه میداری. فقط تلاش میکنی به آخر خط برسی. نفس نفس میزنی. گلوت خشک شده و نایی برای ادامه راه نداری. میخوای به هرچی که دستت میرسه چنگ بزنی ولی چیزی پیدا نمی کنی . دیگه از این لحظه به بعد میبُرّی. میخوای لج کنی و خودتو اون آدم بده جا بزنی. همه رو بسوزونی و ازشون بگذری و لهشون کنی. ولی همین که موقیعیتش برات پیش میاد. دست و دلت شروع میکنه به لرزیدن. نمیتونی بد باشی، نمیتونی. بعد سرتو میگیری سمت آسمون شروع میکنی به کفر گفتن. تو میگی و میگی ولی هیچ جوابی نمیشنوی. بعد کم کم آروم میشی. یه چند ساعتی میگذره تو سکوت. به حرفایی که به خدا زدی فکر میکنی و باز پشیمونی میاد سراغت. این بار به خاطر ناحقی ای که در حق خدا کردی. بعد دلت واسه خدا میسوزه. عذر خواهی میکنی ازش. دلت واسه خودتم میسوزه. تو هم مقصر نبودی. ینی دوباره باید اون سکوت لعنتی و اون خود خوری رو تحمل کنی. لعنت به .....


خوببدخدارنج
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید