تلاش میکنم که خستگی ام را پنهان کنم در این ظلّ گرمای ۱۶ تیر ماه. خوب میدانم که او هم خسته است و اگر این بی قراری و رنج مرا ببینید بدتر هم میشود. تب دار است. حتی حال و حوصله بلند کردن سرش را هم ندارد.پشت دستم را بر روی پیشانی اش می گذارم. تبش بیشتر شده است. میروم توی آشپزخانه و در یخچال را باز میکنم تا چند تکه یخ بر دارم. انگار که قالبهای یخ هم تب کرده اند. چون جانی برایشان باقی نمانده است. برق ها چند ساعتی است که رفته است و آنها بیشتر دوای درد خود بوده اند تا رفع عطش دیگران. چاره ای نیست. همان چند تکه را توی یک پارچه کتان می پیچم و سریع می آیم کنارش. پارچه را گره میزنم و میگذارم روی پیشانیش. چشمان بی فروغش را تا نیمه باز می کند و سرش را کمی می چرخاند تا صورتم را ببیند. دستش را از روی ناتوانی کمی بلند می کند و چند باری به بازویم میزند و لبخند کمرنگی روی صورتش نقش میبندد. دستمالی بر میدارم تا عرق روی پیشانی اش را پاک کنم. یک لحظه اشک چشمهایم را پر میکند. نه از اینکه دارد نفس های آخرش را می کشد، نه. از اینکه این قدر نسبت به او کم لطفی شده. سرش روی زمین است. نیم خیز میشوم و دستهایم را از روی زمین سرُ میدهم روی سرامیک و قلاب می کنم دور کتف هایش . کشان ، کشان می برمش به سمت مبل راحتی جلوی تلویزیون. خیلی سنگین است. چند بار تعادلم را از دست میدهم و انگار می خواهم رویش بیافتم ولی خودم را نگه میدارم. اشک ها همینطور از گونه هایم روی صورتش می افتند. چشمانش را باز میکند به حالت خمار، نگاهی بِهِم می اندازد و دوباره می بنددشان. می روم روی مبل و یک وری می نشینم .پای راستم را جمع می کنم توی تنم و همانطور که پای چپم روی زمین مانده، تمام زورم را میزنم تا بِکِشَمَش روی مبل. چراغ روی اپن روشن میشود. حتما برق آمده است. کوسن را از گوشه مبل بر میدارم و آهسته میگذارم زیر سرش .بعد سریع به سمت کنترل کولر می روم تا روشنش کنم. درجه را روی ۲۴ تنظیم میکنم. بر میگردم تا ببینم آیا سرما به او هم میرسد یا نه. بلند می گویم: صبر کن تا چند لحظه ی دیگر حالت جا می آید. دستم را آهسته روی پیشانی اش می گذارم. تبش قطع شده. کمی عجیب است. مشکوک می شوم. انگشت سبابه ام را نزدیک گردنش می گزارم. نبضش نمیزند. ایران مرده است.
پ.ن : ی دلنوشته است که از روی نگرانی برای این روزهای ایران عزیزم به روی کاغذ آوردم. براش دعا کنیم و همین طور برای مردمش