دو سال و نیم پیش تازه با برنامه نویسی آشنا شدم، اون موقعها تازه ۱۹ سالم شده بود.
۱۹ سالگی سن عجیبیه، عمدتا اطرافیان همسنت در دو حالت هستند، یا آدمهایی هستند که چند سالی هست پیگیر یک چیزی هستند و به نتایجی رسیدهاند یا آدمهایی هستند که در حال خوشگذرانیاند و اصلا هیچ چیزی برایشان مهم نیست.
از طرفی القای رسانه و داستانهایی که شنیده بودم همه منو به این فکر انداخته بود که ۱۹ سالگی برای آغاز برنامهنویسی دیر هستش. همه برنامهنویسهای حرفهای انگار از آغاز کودکی برنامهنویسی رو شروع کرده بودن.
چند ماه بعد از آغاز برنامهنویسی بود که تو دانشگاه یک کلاس اندروید ثبت نام کردم. مربی کلاس یک پسری بود که از من ۱۰ روز کوچکتر بود ولی یک برنامهنویس حرفهای بود و هم بنیانگذار فنی استارتاپ بقچه.
تعداد دیگری از بچههای دانشگاه که اون موقع باهاشون آشنا شدم هم باز تقریبا حرفهای بودند. مهدی، معین و …
و اما من؟
من یک تازه کار بودم که حتی الفبای برنامهنویسی رو هم هنوز به درستی یاد نگرفته بودم. اما نمیتونستم اینو بگم. نمیتونستم بگم من تازه کارم، چون انگار وارد یه جمعی شده بودم که اگه میگفتم تازه کارم میانداختنم بیرون. از بقیه و خودم خجالت میکشیدم که بگم تازه کارم، که بگم هنوز اول راهم و حتی هیچ ایدهای ندارم از اینکه مثلا شی گرایی یعنی چی!
این روزها بعد از گذشت دو سال از اون روزها، این تازه کار بودن و Junior بودن رو به راحتی پذیرفتهم. هیچ مشکلی باهاش ندارم. به راحتی به دوستام میگم که من تازه کارم و اتفاقا حس میکنم پیشرفتی که این روزها دارم میکنم به مراتب خیلی بیشتر از اون روزهای اول هستش.
اما چرا؟ یعنی چرا اون روزها نهایت سعیمو میکردم خودم رو حرفهای نشون بدم؟ بنظرم ضربهای که ادای حرفهایها رو در آوردن به آدم میزنه، از ضربه تلاش نکردن خیلی بیشتره، چون که به هر حال وقتی تلاش نمیکنی در یک نقطه ثابت هستی و انتظارها ازت هم به اندازه خودت هست، اما وقتی خودت رو حرفهای نشون میدی، انتظارها رو از خودت بیشتر میکنی در حالیکه در واقعیت خیلی از اون انتظارها عقبتر هستی!
دلایلی که فکر میکنم باعث شده بود تا من نتونم واقعی باشم و خودم رو پشت دروغها و اداها قایم کنم دلایل زیر بود:
۱- اعتماد به نفس پایین
من اون روزها در پایینترین سطح از اعتماد به نفس بودم. دو بار کنکور ناموفق داده بودم و در یک جنگ با خود بودم. فکر میکردم یک بازنده تمام عیارم و به دنبال هر راهی بودم تا خودم رو موفق نشون بدم.
۲- توجه زیاد به فکر و نظر بقیه
اون روزها من تازه وارد دانشگاه شده بودم و دوستهای جدیدی یافته بودم که برنامهنویس بودند. همش فکر میکردم وای چی میشه اگه به اینها بگم من تازه کارم؟ نکنه ارتباطشون رو با من قطع کنن؟ نکنه دیگه من رو به حساب نیارن؟
۳- باورهای غلط
من اون روزها باورهای غلط زیادی داشتم. یکیش اینکه تازه کار بودن در ۱۹ سالگی بده، در حالیکه در یک دید کلی، تازه کار بودن در ۱۹ سالگی از عادیترین چیزهای جهان هست، چون عمده آدمهای جهان حرفهشون رو از همین سنها و با آغاز دوران دانشگاه شروع میکنن. یا اینکه برنامهنویسها همه از بچگی خوره کامپیوتر بودن و شبانه روز پشت کامپیوتر بودن و کد زدن رو از دوران دبیرستان و … شروع کردن.
۴- هزارتا دلیل دیگه که من نمیدونم ولی شاید شما بدونید (که کامنت بذارید اگه میشه)
و اما چرا جدیدا تازه کاری رو دوست دارم؟ یا بهتر بگم، چرا دیگه باهاش مشکلی ندارم.
۱- یک نوشته از جادی که اگه حتی حوصله ندارید زیاد بخونید، همینجا ادامه نوشته من رو بیخیال بشید و اون رو بخونید
۲- زندگی به عقب بر نمیگرده.
آره چقدر خوب میشد اگه مثلا من از ۱۵ سالگی برنامهنویسی رو شروع میکردم. ولی خب اون موقع هم کلی کار باحال دیگه کردم و لذت بردم و اصن برنامه نویسی حتی تو یک گوشه کوچک از ذهنم هم حضور نداشت. چرا باید افسوس بخورم و چرا باید لذت یاد گرفتن چیزهای جدید و کارهای جدید کردن رو از خودم بگیرم؟
۳- فرصت ما محدوده و اینطوری خودمون عقب میفتیم.
به احتمال زیاد، اگه به جای اینکه ادای حرفهای ها رو در بیارم، واقعا وقت بذارم تا حرفهای بشم خیلی زودتر حرفهای میشم، ولی این دفعه یه حرفهای اصیل.
۴- استرس استرس استرس
حرفهای بودن صرفا به حرف و ادا که نیست، بالاخره یه روزی یه جایی مجبور میشی که ثابت کنی. مجبور میشی که جواب یک سوالی رو بدی یا یک پروژهای رو انجام بدی و هر روز باید در عذاب و استرس باشی که نکنه امروز همون روزیه که مجبور میشم خودمو اثبات کنم و بقیه رو با واقعیت روبرو کنم.
۵- حقی که از دیگران ضایع میشود.
شاید این اداها و دروغهامون رو بقیه باور کردن، بقیهای که مثل ما تازه کار اند ولی ما با دروغهامون باعث بشیم تا پر از احساسهای منفی و لوزری بکنند.
و در پایان، با یک جمله نوشته رو تموم کنم.