سر سفرهی شام، دختر خانم دانشجو خاطرهی عصرش رو تعریف کرد:
«بعدازظهر خواب بودم بیدار شدم دیدم یک مرد کنارم خوابیده. هرچی فکر کردم؟ یادم نمیومد! که دِیت گذاشته باشم! » (باضافهی لبخند)
مادرش: «باباش خسته بود، منم داشتم تلفنی صحبت میکردم گفتم برو تو اطاق دخترت کنارش بخواب.» (لبخند رضایت بابت روشنگری!)
پدرش: « دِیت چیه؟ » (سکوت ممتد تا پایان شام)
و . . . همچنان سکوت !