بچهها از زندان آزاد شدن. (بعد از دوماه تازه با وثیقه؟) رفتم سر بزنم. پرسیدم از خاطرات زندان بگو.
با لبخند ملیحی گفت: با خانم خورشتی! هم بند بودیم.
توی ذهنم داشتم به آشپزی و تخلفات منجر به زندان فکر میکردم.
ادامه داد: شوهرش رو کشته، تیکهتیکه کرده «خورش» پخته فامیلهای شوهرش رو دعوت کرده داده بهشون بخورن.
بعد از شستن ظرفها یکیشون میره سر یخچال، میبینه بقیهی شوهر مقتول توی یخچال هست.
من یکی که دیگه بیخیال کنجکاوی از بقیهی خاطرات شدم.