رفتم خون اهداکنم.
دکتره گفت خواهرم اون زمان کارآموز شرکتتون بود. هنوز گاهی از شما تعریف میکنه. حیف شد که دیگه اونجا نیستید.
اونیکی گفت اوایل که استخدام شده بودم از اون فروشگاهی که راه انداختید خرید میکردیم. بدون کار شما اصلا به خونهداری نمیرسیدم. چرا تعطیلش کردید؟ همکارش گفت اون موقع تازه تولیدی قارچ راه انداخته بودم. تا چند ماه تمام تولیدم رو ازم خریدن. وقتی تعطیل شد، خیلی با فروش مشکل داشتم.
سومی گفت زمان دانشجوئی با NGO شما میومدیم پاکسازی طبیعت. بیشتر بچههای هم دورهی ما همیشه پایهی کارهای محیط زیستی بودن. بعد از تعطیل شدنش دیگه هیچ حرکت مشابه یا مفیدی توی منطقه نداشتیم. چرا تعطیل شد؟
من....
از پاسخ میمانم.
البته باز هم خدا رو شکر! تا چند وقت قبل همینها. ترجیح میدادن تظاهر کنند که من رو نمیشناسن. یا اینکه از علت واقعی تعطیل شدنها اصلا خبر ندارند. یا اینکه توی دلشون شک و تردید داشتن که کدوم روایت رو باور کنند.
حالا به نظر میاد لااقل واقعیت رو میدونن. شهامت صحبت کردن دربارهاش رو هم پیدا کردن. ولی هنوز گاهی ته دلشون شک دارن.
از بس که دروغ شنیدن.