باران درحال شدیدتر شدن است . سریع تر راه میروند تا مبادا خیس بشوند . اشتباه میکنند ، نباید این باران را از دست بدهند ، البته شاید من اشتباه میکنم . همینطور که قدمهایشان سریعتر میشود برگهای چنار روی زمین هم بلندتر ساز مینوازند. گربهای سیاه نگاهی به آنها میاندازد و رد میشود؛ نمیدانم چرا مردم از گربه های سیاه بدشان میآید . شاید گربه سیاه به اندازهای خوب و خوش یُمن است که آدم هایی که گربه سیاه نمیدیدند از روی حسادت آن را شوم و بد یُمن صدا میکردند تا دیگران هم از آنها دوری کنند و خوشبختی نصیب هیچکس نشود ؛ شاید هم من اشتباه میکنم .دیگر راه فراری از باران ندارند فقط تلاش میکنند تا یک کافه پیدا کنند و پناه بگیرند . شدت باران مثل رگبارهای بهاری و مدتش به اندازه باران های نیمه شب آذر ماه است . بالاخره یک کافه پیدا میکنند ؛ کنارهم ، دوان دوان خودشان را به کافه میرسانند . در را باز میکند ؛ هر دو وارد میشوند و پشت میز طبقه دوم ، کنار پنجره مینشینند . انسان موجود عیجبیست ، از باران که تمام لذتش به رقص قطرات آن روی صورت است فرار میکند و ترجیح میدهد آن را از پشت پنجره تماشا کند .
مردی برای گرفتن سفارششان میآید ، دختر جوان کاپوچینو سفارش میدهد و پسر کیک شکلاتی و چای سیاه .دختر موهای خرمایی و چشمان قهوهای دارد ، پوستی روشن و صدایی شیوا دارد . به نظر میاید کمی زودرنج و سرد است اما چشمانش عشقش را لو میدهد . از آنطرف پسر خیلی پرانرژی و شاد خودش را نشان میدهد . با اینکه درشتهیکل نیست اما جذبه دارد ؛ در عین جدیت لحنش خندان است ، کاملا مشخص است که پشتیبان دختر است و در هر شرایطی از او مواظبت میکند . گرم گفتوگو میشوند ؛ لبخند هیچکدامشان بریده نمیشود ، عشق را درون چشمان ذوق زده هردوشان میشود دید . واقعا عشق باعث تغییرات بزرگی میشود ، لبخند را به لب ، برقشادی را به چشم ها و آرامش را به قلب اضافه میکند .
دینگ !!! صدایی صحبتشان را قطع میکند. چشمش به موبایل میافتد ...
+ " اههههه شورش رو با پیامک های تبلیغاتیشون درآوردن . خسته شدم . "
- " حالا چه تبلیغی هست ؟؟ "
+ " در آخرین سال قرن خریدتون رو از فروشگاه ما انجام بدید ، تخفیف ... "
- " عجیبه ... یعنی هیچکس توجه نمیکنه که امسال آخرین سال قرن نیست ؟؟؟ سده 14 از سال 1301 شروع شده و وقتی صد سالش پر میشه که سال 1400 تموم شه . "
+ " شاید تو داری اشتباه میکنی ، نمیشه که این همه آدم اشتباه کنند . "
- " آره شاید ، ولی چرا نمیشه عموم مردم سر یک موضوع خاص اشتباه بکنند؟؟ خیلی از چیزهایی که اکثر مردم قبول دارند اشتباهه . "
+ " نمیدونم چی بگم ؛ولش کن مهم نیست... "
- " یعنی چی مهم نیست ! همیشه تا میخوای یه ذره از مغزت کار بکشی و به یه موضوعی فکر کنی ، از فکر کردن فرار میکنی . "
+ " من از چیزی فرار نمیکنم ، فقط به نظرم همچین موضوعی ارزش... "
- " دقیقا همین موضوع های به نظر ساده هستند که باید درموردشون فکر کرد . برای مثال ما داریم درمورد درست و غلط بودن یه چیزی صحبت میکنیم ولی از کجا معلوم ، شاید اون چیزی که ما فکر میکنیم درست هست در حقیقت اشتباه باشه .
مثلا میشه تو محاسبه سال هایی که ازمبدا تاریخ گذشته اشتباه کرده باشند ودرست این باشه که امسال ، سال 1405 باشه نه 1399 . "
سفارششان را میاورند ، هر دو مشغول بازی با لیوان مقابلشان میشوند . انگار هرکدام دارند با دیگری در ذهنشان صحبت میکنند . پس از چند ثانیه سکوت ، دهان باز میکند و میگوید:
+ " اره میشه ولی احتمالش خیلی کمه . "
- " ولی درهر صورت احتمال داره . احتمال اینکه پدر و مادرت باهم ازدواج کنند چقدر بوده ؟؟؟ و احتمال اینکه تو به دنیا بیای چی ؟؟ و همینطوراحتمال اتفاقهای پشت سرهم که باعث شدند من و تواینجا بنشینیم و باهم صحبت کنیم . رخدادن تمام این اتفاقها احتمال خیلی کمی داشتند ، ولی اتفاق افتادند . من و تو امروز اینجا تو این کافه هستیم ، چون باید اینجا میبودیم ."
+ " پس قدرت اختیار چی میشه ؟؟؟ نگاه کن ، من الان این لیوان رو از روی میز بر میدارم سه ثانیه توی هوا نگه میدارم و بعد دوباره سرجاش میگذارم . یک ، دو ، سه ، چهار . "
با خشم لیوان را به زمین میکوبد ؛ طوری که توجه تمام افراد را به خود جلب میکنند. چند جمله کوچک باعث انفجار شد . چند تا از این جملات باعث تغییر تاریخ جهان شده اند ؟؟؟ جملاتی به ظاهر ساده اما به شدت تاثیرگذار. دقیقا مثل انسانها ؛ تمام انسان های تاثیرگذار روزی مانند بقیه انسانها بودند ، کسی از آنها انتظار کاری بزرگ نداشت ولی ناگهان انفجار رخ داده و تغییرات ایجاد شده اند ؛ جنگهای جهانی ، کشف جاذبه ، بمب اتم و ...
+ " دیدی ! من تونستم بگم که لیوان رو سه ثانیه تو دستم نگه میدارم ولی از طرفی باز هم اختیار داشتم و بعد چهار ثانیه به زمین انداختمش . "
هنوز دستانش از خشم میلرزند؛ پس از چند ثانیه ، متوجه کاری که کرده میشود و معذرت خواهی میکند . پسر دستانش را محکم میگیرد و میگوید :
- " اشکالی نداره عزیزم ، همه ما گاهی کنترلمون رو از دست میدیم . شاید تعجب کنی ولی تو باید این کار رو انجام میدادی، اگر کار دیگهای انجام میدادی جهان ما جهان متفاوتی میشد . هیچ کاری انجام نمیشه مگر اینکه احتمال انجام شدنش صد در صد باشه. "
سعی میکند خودش را به پسر نزدیک کند تا در آغوشش پناه بگیرد . پناه بگیرد از نگاههایی که هنوز بعد از چند دقیقه به او خیره ماندهاند ، از خندهها و تمسخرها ،از متلکهایی که در گوشها زمزمه میشود و بیشتر از همه از افکار... . ولی واقعا چیزی برای ترس وجود دارد ؟؟؟
پسر متوجه موضوع میشود و دستش را به دور او حلقه میکند ، بوسهای بر پیشانیاش میزند تا حواسش را از اطراف پرت کند .
دختر سوال میکند :
+ " پس منظورت اینه که ما هیچ انتخابی نداریم و همه چی از پیش تعیین شده ؟؟ "
-" نه اصلا ، منظورم اینه که جهانی که تو در اون لیوان رو به زمین کوبیدی با جهانی که توش لیوان آروم روی میز گذاشته شده متفاوته .
ببین تو میتونستی لیوانت رو به زمین بکوبی ، آروم روی میز بگذاریش یا اینکه اصلا از روی میز بلندش نکنی ؛ اما من و تو فقط تونستیم ببینیم که تو اون رو شکستی . درهر صورت تمام حالات اتفاق افتادن ، ولی ما فقط یک حالت رو مشاهده میکنیم . درجهانی موازی با جهان ما هم ، من و تویی وجود دارند که حالت دیگهای رو مشاهده کردند. "
+ " یعنی برای هر حالتی که امکان داره اتفاق بیافته یک جهان جداگانه وجود داره ؟؟؟
ولی آخه چطور ممکنه ! من ، من هستم ؛ روح من متعلق به منه پس چطور میتونه یک روح در بینهایت جهان متفاوت از هم وجود داشته باشه ؟؟؟ "
- " یک اشتباه کردی ، روح تو متعلق به تو نیست ، تو متعلق به روحت هستی . جسم تو بدون روح زنده نیست ولی روح تو بدون جسم هم میتونه به حیات خودش ادامه بده .
روح یک ماهیت بینهایت هست ؛ اصلا فضا و زمان برای روح معنی نداره . وقتی زمان معنا پیدا میکنه که حرکتی اتفاق بیافته و خب روح اصلا نیازی به حرکت کردن نداره . روح در تمام جهان هستی وجود داره و بینهایته ، ولی خب ما از درک همچین عظمتی عاجز هستیم . "
+ " اگر روح ما بینهایته پس خدا چی میشه ؟؟؟ اینطوری که نیازی به خدا نیست ، هر کدوم از ما میتونیم یک خدا باشیم . "
- " بزار یک مثال ریاضی برات بزنم . مجموعه اعداد حقیقی شامل تمام اعدادی هستند که وجود دارند . میشه بینهایت مجموعه مختلف ، با اندازههای متفاوت، از دل اعداد حقیقی بهدست آورد . بعضی مجموعه ها ده عضو دارند ، بعضی ها صد تا و بعضی ها هم بینهایت عضو دارند ، اما اون مجموعهای که بینهایت عضو داره هم زیر مجموعه اعداد حقیقی هست . حالا این موضوع مثل ارتباط خدا با مخلوقاته . هیچ چیز نیست مگر بخشی از وجود خدا باشه .
طبقه بندی خلقت به طوری هست که ، هر دسته از مخلوقات جایگاه خاص خودشون رو دارن و نمیتونن از اون فراتر برن . برای مثال عناصر هستند تا جانداران از اونا تغذیه کنند ، گیاهان هستند تا حیوانات و انسان ها از اون ها استفاده کنند و حیوانات هستند تا خوراک انسان ها باشند ؛ ولی یک گیاه نمیتونه از یک حیوان یا انسان تغذیه کنه ، اون فقط میتونه از چیزی که در سطح پایینتری از خودش قرار داره استفاده کنه . البته احتمالا داری با خودت میگی که جسد مرده حیوانات و انسان ها برای گیاهان کود هست و گیاه از اونها تغذیه میکنه ولی خب جسد مرده انسان دیگه انسان نیست! فقط اجتماعی از سلولهای مردهست و سلول از گیاه پایین تر هست . جهان به طوری خلق شده که چیزی در اون از بین نمیره و هرچیزی بعد از مرگش دوباره استفاده میشه ؛ جسد جانور باید به طبیعت برگرده و چی از این بهتر که گیاه از اون استفاده کنه .
چیزی وجود نداره که بتونه از انسان استفاده کنه پس انسان برترین موجود خلقت هست . در نتیجه « یعنی اینکه همه چیز هست تا انسان باشه و انسان هست تا همه چیز باشن » . "
+ " ولی خب اینطوری که در حق بقیه موجودات ظلم میشه ؛ عدالت نیست که اونا ابزاری برای زندگی ما باشن . "
- " نه نه ! اصلا ظلمی اتفاق نمیافته . اساس و پایه خلقت چیه ؟؟ چرا خداوند که وجودیتی بینهایت و بینیاز از همه چیز هست باید یه سری موجودات دیگه خلق کنه و به اونا فرصت زندگی بده ؟؟؟ دلیلی به غیر از عشق میتونه داشته باشه ؟؟؟
خدا تک تک مخلوقاتش رو با کمال وسواس و دقت و زیبایی آفریده . قبلا گفتم هیچ چیز دردنیای ما و دنیاهای دیگه که ما حتی نمیبینیمشون مستقل از خدا نیست . خب با این اوصاف خدا سیستمی خلق میکنه که به آفریدههاش ظلم بشه ؟؟؟
تک تک ذرات جهان برای حفظ بقای همدیگه تلاش میکنند ؛ وقتی ما گوشت حیوانی رو میخوریم ظلمی در حقش نکردیم ، نهایت تکامل اون حیوان در دنیا تبدیل شدن به خوراک برای ما بوده . اون به تکامل رسیده و عشقی که باید میداده رو به وسیله تامین خوراکمون به ما داده. هرچیزی در جهان به طور ناخودآگاه به ذره ذره خلقت عشق میورزه . تنها موجوداتی که این کار رو به طور خودآگاه هم میتونن انجام بدن انسانها و تا حدودی حیوانات هستند ؛ اما انسان فرقی که با حیوان داره اینه که انسان توانایی ظلم کردن داره ، چیزی که باعث برتری انسان نسبت به سایر مخلوقات شده . البته ظالم بودن یک مزیت نیست ، چیزی که باعث برتری میشه اینه که زمانی که میتونی ظلم کنی ، عشق بورزی . به هر موجودی که روی دوتا پاش راه میرفت و مثل ما حرف میزد نمیتونیم بگیم انسان؛ انسان زمانی انسان هست که طوری به جهان عشق بورزه که ازدست هیچ مخلوقی بر نیاد .
اما اکثر ما آدما راه ساده تر رو انتخاب میکنیم . همیشه مسیر بدی راحت تر و هموارتر بوده ؛ لذت کارهای بد سریعتر و بیشتر حس میشه . تو باید خیلی از خصلتهای بد رو تو خودت بکشی تا بتونی از عشق ورزیدن ، محبت کردن و انجام دادن کارهای خوب و مثبت لذت ببری . البته این کار برای این سخت هست که ما آدمها به ظلم کردن عادت کردیم . تمام ما از زمانی که به دنیا میایم با کلی چیزهای بد روبرو میشیم . چیزهایی که دیگه خیلیهم بد نمیدونیمشون و برامون عادی شده ؛ حسادت ، دروغ ، دورویی ، غیبت، مسخره کردن ، توهین ، الفاظ زشت ، بازیکردن با احساسات و عواطف دیگران ، احترام نگذاشتن به عقاید و افکار و شخصیت دیگران و خیلی چیزهای دیگه که انقدر عادی شدن به ذهن ما نمیرسه . انجام دادن هرکدوم ازاینها درحد متوسط برای مردم عادی شده و درصد زیادی از جامعه با این توجیه که بقیه هم این کارهارو میکنند ، به رفتارهای زشتشون ادامه میدند و همینطور جهان رو به سمت بد و بدتر شدن میکشونند .
ما با عشق میتونیم در بالاترین سطح خلقت قرار بگیریم ، اما برعکسش هم هست . زمانی که ما علاوه بر این که عشق نمیورزیم ، بدی کنیم تبدیل به پست ترین موجود در تمام جهان میشیم . غالب مردم جهان چیزی بین خوبی و بدی هستن. به یک سری چیزها عشق میورزند و به چیز های دیگه ظلم میکنند و این باعث میشه بین مخلوقات در میانه باشند چون نه کاملا بد هستند و نه کاملا خوب . اما جهان داره به سمتی سوق داده میشه که ظلمهای مردم درحال بیشتر شدن هست. نوع بشر هرچقدر که پیشرفت کرده ظالم تر و به تبع اون پست تر شده . با پیشرفت صنعت و علم ما کارهای کثیف زیادی کردیم ؛ دامداریهای صنعتی ، حفر بیش از اندازه معادن ، قطع بیرویه درخت ها ، تخریب کوه ها و مراتع ، آلوده کردن طبیعت با دفع نامناسب زباله ها ، آلوده کردن هوا ، درست کردن سد روی رودخانه ها و به هم ریختن اکوسیستم ، شکار و کشتن بیرحمانه حیوانهای مختلف و منقرض کردن نسل خیلی از اونها و... . بشر تعادل قلمرو خودش رو به هم ریخته و اگر میتونست به خاطر حرص و طمع قدرت تعادل کل هستی رو به هم میریخت. این عدم تعادل در آخر به ضرر خودشه و باعث نابودی خودش میشه چون بشر در حال نالود کردن مخلوقات دیگه هست و خودش هم بدون مخلوقات دیگه از بین میره . اما علاوه بر نابودی جسمی باعث میشه روح اون هم خیلی آسیب ببینه ؛ ما هیچوقت نمیتونیم قبل از مرگ قدرت انرژی منفی که درجهان آزاد میکنیم رو بفهمیم ، این حد از انرژی فقط با روح حس میشه . با این کارها روح انسان به قدری آسیب میبینه که بعد از مرگ راهی برای جبران اون آسیبها نمیمونه و این میشه همون جهنمی که باید خیلی ازش ترسید .
جهان داره به سمت بدی میره و اون انسانهایی که متوجه وضعیت هستند باید به قدری خوب باشند و سعی کنند که بقیه هم به سمت عشق هدایت کنند تا دوباره جهان جای زیبایی بشه . "
+ " آدم بعد فکر کردن به این موضوعات از خودش هم بدش میاد ، حس میکنم خیلی خیلی موجود مضری برای جهان هستم . "
- " حواست باشه تو همونقدر که میتونی آسیب برسونی به همون اندازه هم میتونی عشق و انرژی مثبت تولید کنی . ما باید جهانمون روبیدار کنیم و این فقط با بیداری خودمون ممکن میشه . "
به نظرم حرف زدن کافیه ، بریم زیر بارون قدم بزنیم ؟؟؟"
+ آره حتما ، بریم .
به نظرم حرف زدن کافیه ، بریم زیر بارون قدم بزنیم ؟؟؟"
+ آره حتما ، بریم .
گفته بودم که اشتباه میکنند این باران را از دست بدهند . البته باید این اشتباه را میکردند وگرنه به حقیقت پی نمیبردند . اشتباهات پیش میاند تا حقایق برملا شوند .
سیبی اشتباهی بر سر نیوتن افتاد و باعث کشف جاذبه شد ؛ بارانی به اشتباه بارید و باعث کشف عشق شد .
دقیقا چیز هایی که فکر میکنیم اشتباه هستند درست ترینند . بدون اشتباه حقیقتی وجود ندارد زیرا حقایق از دل اشتباهات نمایان میشوند.
سپاسگزارم از دوستانی که وقت ارزشمند خودشون رو صرف مطالعه داستان من کردند .
پی نوشت : خوشحال میشم دوستانی که متن رو مطالعه کردند ، نظرشون رو کامنت کنند .