تصور کنید در جامعه ای خیالی ، حکومت به هر علتی، بسیار مشتاق است تا در رنکینگ های بین المللی سواد پیانویی، جایگاه بالاتری کسب کند. حکومت برای رسیدن به این هدف اقدامات زیر را انجام میدهد:
بسیار بدیهی است که اقلیتی از جامعه ذاتا مستعد و علاقه مند پیانو و اکثریتی فاقد آنند. چه میشود اگر با اجبار اکثریتی را به کاری مجبور کنیم؟ آنهم به کاری که بدان علاقه مند نیست و در آن احساس بیهودگی و پوچی میکنند؟
خشم و خشونتی که به آن اکثریت بی چاره اعمال کشته است چگونه و کجا تخلیه خواهد شد؟ طبیعیست که حجم بالایی از نفرت از پیانو در جامعه پخش شود و هدف، فقط گذراندن دوره تحصیل و گرفتن آن مدرک لعنتی و در نهایت خلاصی از عذاب باشد!
حال چه بر سر آن اقلیت علاقه مند می آید؟ بیایید از منظر آنها بنگریم. آنها میخواهند از این کلاس و درس واقعا و حقیقتا پیانو بیاموزند اما آنها تنها هستند و اکثریت هدف دیگری را دنبال میکنند. اکثریت علاقه ای به بهره بردن ندارند و فقط میخواهند سریع تمام شود. این نوعی فشار اجتماعی شدید بر آن اقلیت وارد می آورد. از طرفی کادر آموزش و اساتید بایستی اکثریت را در نظر بگیرند و این خود باعث میشود که هرچه بیشتر به سمت تباهی برویم.
آن اقلیت در این سیستم، مغضوب، منزوی و ترد شده اند و جایگاهی نخواهند داشت. پس به نظر شما چه کسانی استاد و معلم و مدیر میشوند؟ بله از بین آن اکثریت کسانی به بالای هرم میروند و خود را بازتولید خواهند کرد و این گونه این چرخه تباهی هی تکرار و تکرار میشود.
یک لحظه . . . این داستان خیلی هم خیالی نبود! کافیست یک نیم نگاهی به اطراف بیاندازیم!