
Hend Jouda شاعر اهل غزه که اجدادش در ۱۹۴۸ مجبور به ترک روستای اشدود شدند.در ۱۹۸۳ در اردوگاه پناهندگان بوریج به دنیا آمد. جوده سه دفتر شعر منتشر کرده است که به زبانهای مختلف ترجمه شده اند: همیشه کسی می رود/ در این شهر شِکر پیدا نمی شود/ یک انگشت توانست زنده بماند. فعال فرهنگی در غزه هم سناریو می نویسد هم برنامه رادیویی ضبط می کند او سردبیر ماگازین ۲۸ است. از زمان آغاز کشتار و نسل کشی بعد از ۷ اکتبر در غزه، به همراه خانواده اش در قاهره پناهنده است.
«پرواز»
راه و رسم پرنده ساده تر از این حرف هاست
گستردن کامل بالها
بر هوا ضربه زدن
اگر روی زمین باشد، به دور خود چرخی بزند
اما
اول گشودنِ قفس.
سلامت را بفرست
چنان که گویی برای پرندگان قلبم دانه می پاشی
شاید به دنبال ت راه بیافتند.
«دریاچهٔ شور»
بغض هدیه ای است که جهان برای ما دارد
ما کودکانش هرگز بزرگ نمی شویم
و بغض پایدار ما چهره عوض میکند
گویی از ملال ما می ترسد
این ملال میتواند انفجار سقف خانه باشد
می تواند شبیه کنده شدن آسفالت سرزمین مان باشد
یا ریشه کن شدن درختان و گورستان هایش
میتواند بخاطر یک بمب احمقانه و اشتباهی باشد
ممکن است مانع رسیدن غذا شود و شکم را از غرشی نفرین شده بلرزاند
ما روزگارانی است که گریسته ایم تا شایستهٔ هدایا باشیم
و آنها به شکل چادر به ما بازگشتند
ای جهان
ما جوهر اندوه عمیق و دهشتناک تو هستیم
ما دریاچهٔ شور تو ایم.
«اندوه نمی ترساندم»
آنچه قلبم را می جود
آن سرسخت را از خود نمی رانم
آنرا مثل گربه ای تنبل نوازش میکنم
به هر روی زندگی میگذرد
درست مثل مرگ
ما عمرمان را روی دیوارهای زمان رنگ میزنیم
چهره از پس چهره بر آن می آویزیم
وداع از پس وداع
و قطار نفس ها میگذرد
تصاویر می پژمرند
روایت ها خفه می شوند
و چهره ها از دیوار می افتند
من از اندوه نمی ترسم.
دستت را به من بده
پنج انگشت برای کسی که زندگی را دوست دارد کافی نیست
چهره ات را به من بده
هیچ تصویری کافی نیست
زیبایی تو را بخاطر می سپارم
تمام خالهایت را شمرده ام
دنده ی شکسته ات را نشانم بده
میخواهم به قفسهٔ سینه ات بازگردم
دیگر تاب دوری از آن را ندارم
رگ هایم را سوراخ میکنی گویی که پرنده های کوچک روح ت از خون من نشخوار میکنند.
تکه ای یخ نیست، حتی اگر چنین سرد به نظر می رسد
دیگر نمی دود،
اما هنوز راه رفتن را نیاموخته است
یک گُل نیست
اما من آنرا مثل گُلی می بوسم.
چهره ای نیست،
اما آنرا مثل گونه ای می بوسم
آب چشمانم خشکیده از وقتی که قلبم سوخته است
من زنده نیستم،خفه می شوم
من نمرده ام
گرچه روحم مثل پرنده ای مرده می لرزد.
ماه کامل در اعماق ظلمت
با چشمان خستگان پچ پچ می کند
من اینجایم، مردم غزه!
مادربزرگ اندوهگینتان
شرمسارِ ناکافی بودنم در این خالی بزرگ
میخواستم بزرگ تر باشم
می خواستم منور تر باشم برای روشن کردن تمام چادرها
دلم میخواست که بازوانی داشتم
برای دربرگرفتن ناامیدان
دلم میخواست بنّا می بودم
دیوارها را بالا می بردم و هیچ خانه ای ساکنین ش را از دست نمیداد
دلم میخواست که می توانستم آتش زیر سقف ها را خاموش کنم
یا قلبی می داشتم برای بخشیدن به کودکان
کودکانی که جنگ شناسنامه هایشان را پاک کرده،
این غم نیز بگذرد
من دردهای بیکرانی را در شرق و غرب زمین دیده ام
من مادربزرگ پیر هستم
می خواستم که چنین ناتوان نمی بودم
در برابر اندوه انسان
اما من چیزی جز یک ماه نیستم.
روز شرم، آه ای جهان
من آنجایم
میخواهم بگویم اینجایم
آری دقیقا در غزه
زیر این تا خاکستر کمی پیش فریاد کشیدم
اما آخرین موشک مرا تا تو پرتاب کرد تا به تو بگویم
که تو هیچ نمی فهمی
روز مرگ آه ای زندگی
به ظالم بودنت ایمان آوردم
از شکست ت سیراب شدم
در سقوط ت به پا خاستم
من که گرگ هایت برهنه در گودالی به نیشم کشیدند
من که برادری ندارم
شاهد کور عزاداریم،
با یأس و زشتی ت آه ای جهان
سپاس برای آخرین موشک
که خیابان را از ناله های کِش دار خالی کرد...
نگاه کن که دریا چقدر بزرگ است
بسیار بزرگ تر از اندوه سرزمین من.
«غزه
لکهٔ خونی که همچنان میگسترد روی پیراهن جهان»
نفس گرمم را روی زخم های غزه می کشم
برایش میخوانم تا خوابش بگیرد
انگشتانم را در گوشش میگذارم تا صدای هواپیما و موشک را نشنود
کودکانش را در دریچه ی قلبم میگذارم و درش را می بندم
آنها را دوباره به نافم می بندم
غزه را میخوابانم
اینرا قول میدهم
به شما قول میدهم
هنوز دیوانه نشده ام
خواب می بینم.
«من شهری هستم که هر صبح دریا را می شوید
و به مرغ دریایی می گوید : خداحافظ
من غزه ام. »
میخواهم یک کیک درست کنم و در شهر شِکری نیست
روی چهره هایی که رد می شوند لبخندی نیست
روی رویاها هیچ بالکنی گشوده نمی شود
پنجره ها از آخرین جنگ به اینسو
هنوز سر جایشان قرار نگرفته اند
میخواهم نانی بپزم
اما گندمی در کشتزار نیست
تنها مترسکی برای ترساندن دهقانان و نه کلاغ ها
میخواهم یک ماه بپزم
اما برای گردی اش اجاقم به اندازه کافی بزرگ نیست
همینطور
بر آنم که قلبم را خام ببلعم
آتشی در شهر نیست!
چه معنا دارد شاعر بودن در زمان جنگ
این یعنی عذرخواهی
سرشار از بهانه بودن
برای درختان سوخته
برای پرندگان بی لانه
برای خانه های پودر شده
برای ترک های عمیق و بلندِ حاشیهٔ جاده ها
برای کودکان رنگپریدهٔ قبل و بعد از مرگ
و صورت غمگین هر مادر و هر کشته شده
چه معنا میدهد در جای امن بودن در زمان جنگ
این یعنی شرمسار بودن
از خنده ات
از گرما
از لباس های تمیز ت
از ساعات فراغت
از خمیازه هایت
از فنجان قهوه ت
از خواب آرامت
از نزدیکانِ زنده ات
از سیریِ کامل ات
از آب در دسترس
از آب آشامیدنی
از امکان یک دوش
از تصادف هنوز زنده بودن
آه خدای من
نمیخواهم در زمان جنگ شاعر باشم.
خانواده ش در قاهره