میلاد صبح خیز·۷ سال پیشتو اعتقاد داری؟ساعت از نیمه های شب گذشته بود، بارون شدیدی می اومد و سنگینی کولهام خستهام کرده بود و فقط دوست داشتم زودتر به خونه برسم، با سرعتی که راه میرفتم از کنار پسربچه ای رد شدم که چتر به دست قدم زنان در حال رفتن بود، چند قدمی ازش رد شدم که دیدم میگه «آقا...» اعتنا نکردم که باز صدام کرد: «آقا...». برگشتم رو بهش کردمپسرک: داری باشگاه میری؟!؟!