این کتاب رو برای چالش کتابخوانی طاقچه، ماه مرداد، کتابی غیر داستانی درباره جنگ جهانی دوم خوندم.
اول بار که شروع کردم به خوندن این کتاب، احساس میکردم قراره به شدت کتاب حوصلهسربری باشه و هیچی ازش یادنگیرم و نفهمم. چون فکر میکردم مگه یه کتابی که کتاب نیست و نویسندش هم یک دختر یهودی 15 سالست که مخفی شده تو یه ساختمون، چی میتونه داشته باشه؟ و بله، این یه کتاب نیست، یه دفتر خاطراته. روز و تاریخ نوشته شده و شرحی از اون روز یا افکار آن تو اون روز رو میخونیم.
اما یکم که گذشت، اول شخصیت آن برام جالب بود. یه آدم شر و شیطون و پرشوری که همه بهش ایراد میگیرن انگار و میگن: "تو خوب نیستی و از قوانین پیروی نمیکنی، تربیت نداری..." و هرچیز مشابه این. آن درک نمیشه و اون افکار و احساساتش بعد از حرفای بقیه رو تو دفتر خاطراتش مینویسه و واقعا یه جورایی این خیلی خوب به فهمیدن یک آدم مشابه در اطرافم کمک کرد.
بعد هرچی داستان پیشتر میره، غیراز اینکه از شرایط جنگ آگاه میشیم، اینکه شرایط سختیه، بعضی غذاها ممکنه سخت گیر بیان، یهودیایی که بیرونن چه بلایی سرشون میاد، زندگی آدمای عادی و صدای تیر و بمب؛ آن داره بزرگ میشه و از خودش و عقایدش مینویسه و واقعا عقایدش خیلی قابل توجهن!
آن راجب خانواده حرف میزنه، اینکه دوست داره خانواده چطوری باهم رفتار کنن و خودش در آینده چطور مادری میشه، راجب این حرف میزنه که چی میخونه (و اون موقع اطلاعاتش از الان من بیشتر بوده واقعا) و اینکه دوست داره در آینده چیکار کنه. با اینکه میتونه خیلی ناامید و ناراحت باشه (طوری که به شخصه الان هستم و ممکنه خیلیا هم تو این قرنطینه به غایت طولانی احساس کردن احتمالا - قرنطینه آن 25 ماه بوده) ولی عوضش دورههای مختلف میگذرونه، زبانهای مختلف رو یادمیگیره و کتاب میخونه و در کنار بقیه آدمها گیر افتادن دائمی و ترسش باعث نمیشه که ساکن بشه و امیدش رو از دست بده.
با اینکه ممکنه احساس تنهایی یا خفگی کنه، با اینکه ممکنه خیلی درک نشه و اینکه مجبورن پردهها رو بکشن که دیده نشن، آن ارتباطات خوبی برقرار میکنه. قشنگ آدما رو تحلیل میکنه و نظراتی میده که واقعا به نسبت بزرگتر از سن یه نوجوون 15 ساله هستن. و همچنین آسمون رو نگاه میکنه. چند جای دفترش هم نوشته که خندیدن و بیرون رفتن و تو طبیعت بودن و بیشتر از همه آسمون آبی چیزایی هستن که واقعا خوشحال و امیدوارش میکنن، یه جوری که اگه بره بیرون و آزاد بشه و اینارو احساس کنه همینا برای زندگیش کافیه.
نمیدونم آخر داستان رو میدونید یا نه، پس اگه نمیدونید این بند رو نخونید! من آخر داستان دوست داشتم گریه کنم واقعا! چرا؟ چون از سرنوشت همه آدمایی که تو دفترخاطرات آن بودن نوشته بود. اینکه آخرش یه آدم با این هوش و استعداد و این همه انگیزه به خاطر یه بیماری بمیره، واقعا ناراحت کنندست! و من واقعا داشتم فکر میکردم که چرا باید به خاطر "باور" یک سری آدما، همچین بلاهایی سرشون بیاد. واقعا... نمیدونم چی راجبش بگم!
در کل، بدونید که ممکنه شگفت زده نشید و انتظار یه کتاب فلسفی خفن رو نداشته باشید، یه دفتر خاطراته :) ولی واقعا زیباست و من لذت بردم ازش. اگه بخوام از 10 بهش امتیاز بدم، میانگین 8 رو میدم. :)
بعضی از تیکههای کتاب:
لینک تهیه کتاب از طاقچه (این کتاب در طاقچه بینهایت "هست"):